نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

موضوع: معرفی شهدای انقلاب

  1. اریانا1 آواتار ها
    اریانا1
    کاربر سایت
    Dec 2008
    729

    Gadid معرفی شهدای انقلاب

    شهید علی قدوسی، - شهدای انقلاب ,
    اقای قدوسی در 14 شهریور 1360 بر اثر انفجار یك بمب آتش‌زا در دادستانی انقلاب توسط منافقین، ناجوانمردانه به شهادت رسید.
    شهید علی قدوسی، در سال 1306 در خانواده‌ای روحانی در شهر نهاوند متولد شد. پدرش یكی از روحانیون برجسته نهاوند و نزد آیت‌الله بروجردی از احترام خاصی برخوردا ر بود.
    شهید قدوسی پس از اتمام تحصیلات ابتدایی در زادگاهش در سال 1323 شمسی وارد حوزه علمیه قم شد و از محضر بزرگانی چون آیت‌الله العظمی بروجردی و حضرت امام خمینی (ره) استفاده كرده و به درجه اجتهاد نایل آمد. شهید قدوسی از همان آغاز طلبگی، علاقه خاصی به اخلاق و عرفان داشت و در پی همین علاقه به كسب فضایل اخلاقی پرداخت. ایشان در میدان مبارزه علیه رژیم شاهنشاهی نیز، همیشه از پیشگامان بود و سابقه مبارزات وی به پیش از 15 خرداد 1342 بر‌می‌گردد. این مبارزات طی سالهای 42-41 در پرتو خروش امام خمینی علیه شاه به اوج رسید و ایشان نیز به عنوان یك شاگرد عاشق امام با فداكاری و سخت‌كوشی به مبارزه پرداخت تا اینكه كه در سال 1345 به دنبال كشف تشكیلات مبارزاتی گروهی از علما و روحانیون، از جمله حضرت‌ آیت‌الله خامنه‌ای و هاشمی رفسنجانی، شهید قدوسی نیز دستگیر و به زندان قزل قلعه انتقال یافت.
    شهید قدوسی برای احیای فرهنگ ارزشمند اسلامی اهمیت ویژه‌ای قائل بود و به همین جهت اهم فعالیت خود را صرف پایه‌ریزی یك سیستم آموزشی نو و پر ثمر نمود و به موازات فعالیت سیاسی، با همكاری شهید بهشتی اقدام به تأسیس مدرسه حقانی (‌منتظریه)‌ و مكتب توحید كرد و با اعمال شیوه‌ای نو و كارساز ، این دو نهاد آموزشی را الگویی برای سایر مراكز آموزشی و فرهنگی قرار داد.
    شهید قدوسی پس از انقلاب به فرمان امام خمینی به سمت دادستان كل انقلاب برگزیده شد و پس از 31 ماه در 14 شهریور 1360 بر اثر انفجار یك بمب آتش‌زا در دادستانی انقلاب توسط منافقین، ناجوانمردانه به شهادت رسید.

    پیام امام خمینی(ره)
    " این جانب سالیان طولانی از نزدیک با او(شهید قدوسی) سابقه داشتم و آن بزرگوار را به تقوا و حسن عمل و استقامت و مقاومت و تعهد در راه هدف می شناختم. شهادت بر او مبارک، و فود الی الله و خروج از ظلمات به سوی نور بر او ارزانی باد.
    راهی است که باید پیمود و سفری است که باید رفت. چه بهتر که در حال خدمت به اسلام و ملت شریف اسلامی شربت شهادت نوشید و با سرافرازی به لقاء الله رسید و این همان است که اولیای معظم حق تعالی که آرزوی آن را می کردند و از خدای بزرگ در مناجات خود طلب می کردند دست یافت.
    گوارا باد شربت شهادت بر شهدای انقلاب اسلامی و خصوص شهدای اخیر ما که با دست جنایتکار منفورترین عناصر پلید به جوار رحمت حق شتافتند و افتخار برای اسلام و ننگ و نفرت برای دشمنان دژخیم ملت شریف آفریدند.

    شهید قدوسی از دیدگاه مقام معظم رهبری
    "...هم پرکار بود، خسته نمی شد، هم پشتکار داشت.این طور نبود که یک کاری را رها کند و دنبال کار دیگری برود. نمونه آن مدرسه حقانی، اگر ریاست مدرسه حقانی با کسی غیر از آقای قدوسی بود، من باور نمی کنم که این مدرسه به این اندازه از فواید و آثار می رسید. این مرد بود که نشست آن جا، حواسش را جمع کرد، از همه کارهای خود برید، به هیچ کاری نپرداخت تا این مدرسه را به این رونق رساند و از لحاظ شکل و محتوی مدرسه را به حد مطلوب و قابل توجهی قرار داد."

    آقای هاشمی رفسنجانی درباره شهید قدوسی گفته اند:
    " یک خصوصیت بارز ایشان نظم و قاطعیت بود، در بین همه ما ایشان زبانزد بود به نظم و قاطعیت و به همین دلیل ما برای ایشان مدیریتی قائل بودیم و کارهایی که در آن روزها احتیاج به مدیریت قاطعی داشت به ایشان سپرده می شد و به همین دلیل هم ایشان را مسؤول محاکمات آن زمان کردند. درابتدا ایشان را مسؤول زندانی های بازداشتی از رژیم قبل که در روزهای اول انقلاب خیلی بی نظم بود، کردند و این کار برای این انجام شد که بشود به آن جا نظمی داد."



    #1 ارسال شده در تاريخ 24th January 2009 در ساعت 20:56

  2. اریانا1 آواتار ها
    اریانا1
    کاربر سایت
    Dec 2008
    729

    Gadid چند سخن از شهید عالیقدر دکتر بهشتی - شهدای انقلاب ,

    ,





    چند سخن از شهید عالیقدر دکتر بهشتی - شهدای انقلاب



    چند سخن از شهید عالیقدر دکتر بهشتی
    زندگی بی عشق زندگی سرد و خاموش است.
    گرما و روشنی زندگی با آتش عشق است.
    حق پرستی كه امروز برای انسان مطرح شده، نه حق پرستی سود طلبانه بلكه حق پرستی عاشقانه است.
    كتاب حق و باطل ص 75

    یك وقت طبقه مظلوم بر طبقه ظالم می شورد تا به حقش برسد، یك وقت طبقه مظلوم می شورد تا ظالم بعدی باشد! اگر طبقه مظلوم بشورد تا ظالم بعدی باشد حركتی می شود در آغاز نورانی، در وسط نیمه نورانی و در پایان همان ظلمت؛ چون ظالم است. مثل ما كه امتی بودیم كه برای توحید و عدل قیام كردیم و به زودی حاملان لوای شرك و ظلم شدیم. ما خود مستحق آن شدیم تا دیگران به پا خیزند و نابودمان كنند.
    كتاب حق و باطل. ص 107
    هر حركتی كه از عدل دوستی واقعی و انصاف بهره ای در حد خود داشته باشد، و آغشتگی و آمیختگی آن به باطل، خود پرستی، هواپرستی، شیطان گرایی، اهریمن گرایی، سود طلبی و من پرستی آن را از ارزش نیندازد و بیمار نكند و از درون كرم خورده و فاسد نكند، محكوم به پیروزی و بازده داشتن و نافع بودن است.
    حق و باطل ص 108
    هر كه افتخار انسان بودن و حامل روح خدا بودن را می خواهد، باید بار سنگین مسوولیت داشتن و انتخاب كردن را هم به دوش بكشد.
    حق و باطل ص 135
    بزرگترین خداگونگی انسان در این است كه خود می شناسد، خود می سنجد، خود برمی گزیند، خود می سازد و خود می آفریند.
    نقش آزادی در تربیت كودكان ص 61
    خلاقیت بر اساس انتخاب خویشتن، بزرگترین و مهمترین بُعد خداگونگی انسان است. نقش آزادی در تربیت كودكان ص 61
    به خصلتهای كمال و تعالی آراسته شدن، پس از انتخاب آزادانه او تحقق پیدا می كند. نقش آزادی در تربیت كودكان ص 61
    #2 ارسال شده در تاريخ 24th January 2009 در ساعت 20:57

  3. اریانا1 آواتار ها
    اریانا1
    کاربر سایت
    Dec 2008
    729

    Gadid شهید مدنی در آیینه خاطرات

    شهید آیت الله سید اسدالله مدنی در سال ۱۲۹۳ هـ. ش.(۱۳۲۳هـ.ق.) در دهخوار قان (آذرشهر) دیده به جهان گشود. پدر ایشان ،مرحوم آقا میر علی در بازارچه آذر شهر، شغل بزازی داشت .






    شهید آیت الله مدنی در خرم آباد و در حوزه علمیه کمالوند، فعالیت خود را با تدریس درس خارج آغاز کرد و بعد از مدتی با حکم حضرت امام قدس سره، سرپرستی این حوزه را نیز برعهده گرفت؛ در همین دوره، وی کتاب های امام(ره) ازجمله توصیح المسائل و تحریر الوسیله را در خرم آباد توزیع می کند و به رغم خفقان حاکم، درباره مرجعیت امام در مناسبت های مختلف تبلیغ می کند.

    ● تولد و تحصیل
    شهید آیت الله سید اسدالله مدنی در سال ۱۲۹۳ هـ. ش.(۱۳۲۳هـ.ق.) در دهخوار قان (آذرشهر) دیده به جهان گشود. پدر ایشان ،مرحوم آقا میر علی در بازارچه آذر شهر، شغل بزازی داشت . شهید مدنی در چهار سالگی ، مادر و در ۱۶ سالگی، پدر خود را از دست داد و دوران کودکی را با رنج و سختی به پایان رساند. وی در عنفوان جوانی به قصد کسب علم وکمال به شهر مقدس قم عزیمت کرده، به رغم مشکلات فراوان شخصی ناشی از درگذشت پدر و استبداد عصر رضاخانی، با پشتکار وافر به تحصیل علوم دینی مشغول شد.
    او در حوزه علمیه قم، پس از گذراندن مراحل مقدماتی از محضر اساتید بزرگ فقه و اصول و فلسفه بهره مند گردید. مدتی در محضر درس محوم آیت الله حجت کوه کمری(ره) و آیت الله سید محمد تقی خوانساری (ره) حاضر شد و مدت چهار سال نیز در محضر امام خمینی (قدس سره) حضور یافت و از درس فلسفه و عرفان اخلاق ایشان بهره مند گردید. آیت الله مدنی پس از مدتی به نجف اشرف هجرت کرده ، در حوزه علمیه نجف اشرف در کنار تکمیل تحصیلات عالی خویش، تدریس در سطوح مختلف را شروع کرده و به دستور مرحوم آیت الله حکیم(ره) ، کرسی تدریس لمعه، رسائل، مکاسب و کفایه را به عهده گرفت و در اندک زمان، جزو اساتید معروف حوزه علمیه نجف اشرف به شمار آمد.
    وی در نجف اشرف، در درس خارج مرحوم آیت الله سید عبد الهادی شیرازی(ره) و مرحوم آیت الله حکیم(ره) و مرحوم آیت الله خوئی (ره) شرکت کرده و از مراجع بزرگ از جمله آیت الله حکیم در نجف و آیت الله حجت کوه کمری در قم و آیت الله خوانساری اجازه اجتهاد دریافت کرد.

    ● آغاز مبارزات
    شهید بزرگوار آیت الله مدنی ، مبارزه سیاسی و اجتماعی خود را از دوران تحصیل در قم، شهر قیام و شهادت آغاز کرد و در اولین فعالیت های خود به ستیز با بهائیت به عنوان ابراز تفرقه و انحراف در منطقه آذرشهر پرداخت. وی با سخنرانی های روشنگرانه، مردم را علیه طرفداران تبلیغ کنندگان مرام بهائیت بسیج و با تحریم مصرف برق آن و خرید وفروش با این فرقه گمراه ، جو مبارزات ضدبهائیت را شدیدتر کرد تا اینکه سر انجام شهر مذهبی آذرشهر را از لوث این فرقه استعماری پاک نمود. هنگامی که شهید نواب صفوی در نجف اشرف به فکر مبارزه با کسروی گری افتاد، آیت الله مدنی که از اساتید حوزه’ نجف بود، مطلع می شود که نواب صفوی هزینه این مبارزه را ندارد. بدین رو، کتابهای خود را می فروشد و پولش را در اختیار نواب صفوی می گذارد ، به گونه ای که دوستانش می گویند ،اسلحه نواب از پول کتاب های شهید آیت الله مدنی بوده است.

    ● مبارزات در نجف اشرف
    مرحوم آیت الله مدنی در حوزه علمیه نجف در کنار فعالیت های علمی، لحظه ای از فعالیت های سیاسی غافل نبود و همواره در مسائل سیاسی و مبارزات علیه طاغوت، پیشگام و پیشتاز بود. وی در دوران زمامداری جمال عبدالناصر، در رأس هیئتی از علما و فضلای نجف برای افشای رژیم طاغوتی ایران به مصر سفر کرد. هنگامی که گفته شد آل سعود بر عربستان مسلط گردید، طلاب را جمع کرد و گفت باید از نجف حرکت کنیم و برویم با آل سعود مبارزه کنیم.
    آیت الله مدنی در این فکر بود که در حجاز باید مبارزه چریکی انجام بگیرد، لکن به علت کار و فعالیت زیاد، به خونریزی گلو و سینه مبتلا گشت و در بستر بیماری افتاد. او در زمان عبدالکریم قاسم-حاکم وقت عراق- کفن پوشید و به میان مردم رفت، زیرا که معتقد بود اگر من نمی توانم کاظمین، بغداد و نجف را حرکت بدهم، پس با پوشیدن لباس مرگ می میرم تا باعث یک حرکت شوم. چون حکومت عراق با گسترش اندیشه مارکسیستی علیه اسلام تبلیغ می نمود.
    در سال ۱۳۴۲ حرکت عظیم مردم مسلمان ایران به رهبری حضرت امام خمینی در جهت سرنگونی رژیم طاغوت آغاز گردید. آیت الله مدنی نخستین کسی بود که در نجف به ندای ((هل من ناصر ینصزنی)) امام لبیک گفته، با تعطیل کردن کلاسهای خود در نجف و تشکیل مجالس سخنرانی، در جهت افشای چهره پلید رژیم مزدور پهلوی گام برداشت.
    وی در این زمان، در نجف سردمدار جریان دفاع و پشتیبانی از نهضت امام به شمار می آمد و وقایع ایران را برای طلا ب بیان می کرد. از زمان تبعید حضرت امام به نجف، آیت الله مدنی همواره یار و یاور امام بود و در کنار مراد خود به مبارزه علیه ظلم و ستم ادامه داد. معروف است که هر موقع حضرت امام به علتی نمی توانستند برای اقامه نماز جماعت حاضر شوند، آیت الله مدنی به جای امام به اقامه نماز جماعت می پرداخت.

    ● همدان در سال های ۴۱تا ۵۱
    آیت الله مدنی حرکت تبلیغی خود را از همدان و از روستای دره مرادبیک برای پیاده کردن برنامه های اصلاحی آغاز کرد، چنان که خود فرموده است: "من دیدم باید همدان را حرکت بدهم از یک ده کار را شروع کردم تا مردم ببینند، بعد گرایش پیدا کنند." وی دستور داد کسی حق ندارد بدون حجاب اسلامی وارد بشود. همچنین فروختن و خوردن مشروبات را ممنوع کرد و دره مرادبیک، یک ده نمونه شد .
    این عمل ایشان باعث علاقه مردم متدین همدان به او شد و پس از اینکه وی را شناختند، گرد او جمع شدند و از وی دعوت به عمل آوردند تا به همدان بیاید و ایشان با انتقال به همدان فعالیت های خود را گسترش داد . آیت الله مدنی، در سفرهای خود به همدان ، پیوسته ارتباط خود را با رهبری مبارزات اسلامی حفظ کرده، در مراحل مختلف نهضت، نقش حساس خود را ایفا می کرد .
    همچنین مردم را با نقش های شوم رژیم طاغوتی آشنا ساخته ، در سخنرانیهای خود، آنان را به بیداری و قیام دعوت می کرد. در سال ۱۳۴۱ زمانی که رژیم شاه با تبلیغات گسترده خود می خواست رفراندم به اصطلاح انقلاب سفید را برگزار کند، آیت الله مدنی در ۹ آذر ۱۳۴۱ در مسجد جامع همدان ، سخنرانی تندی علیه انتخابات انجمن های ایالتی و ولایتی ایراد و مردم را نسبت به عواقب شوم آن آگاه کرد.
    در این سخنرانی گفت: (( مردم، شما چقدر بی حس هستید، اگر این انتخابات ملغی نشود ،در روز قیامت شما مسئول می باشید . باید با علمای قم همکاری کنید و از آقایان پشتیبانی نمایید.)) اقدامات روشنگرانه آیت الله مدنی در همدان موجب می شود که ساواک منطقه در تاریخ ۸/۹/۴۱ طی نامه ای از ریاست ساواک مرکز درخواست کند که بعد از مراجعت وی به نجف، از ورود دوباره او به ایران جلوگیری شود. ساواک مرکز به خاطره نداشتن مجوزّی برای جلوگیری از ورود وی، با این پیشنهاد موافقت، نکرده اما دستور می دهد اعمال و رفتار وی تحت مراقبت قرار گیرد . به گونه ای که تاریخ تردد وی میان عراق و ایران، مسافرت به شهر های مختلف، سخنرانیها و ملاقاتها، طریقه و وسیله مسافرت و مرز خروجی ، همه و همه دقیقاً توسط عوامل ساواک به مرکز گزارش می گردد. بعد از قیام ۱۵ خرداد و تبعید امام ، آیت الله مدنی به مبارزات خود شدت بخشیده ، در فرصتهای مختلف با طرح مرجعیت حضرت امام و با ایراد سخنرانیهای انقلابی و افشاگرانه، مردم را به هوشیاری فراخواند . وی با هماهنگی روحانیون سرشناس همدان نیز اقداماتی به منظور رفع توقیف روحانیون بازداشتی به عمل آورد.
    رژیم که با گسترش نفوذ آیت الله مدنی در میان مردم، به عنوان یکی از سرسخت ترین طرفداران امام، رو به رو بود، در سال ۴۶، سخنرانی عده ای از روحانیون منطقه از جمله آیت الله مدنی را ممنوع کرد. در چنین جوی، آیت الله مدنی با شهامت و شجاعت ، مرجعیت امام را مطرح و به نفع ایشان تبلیغ می کرد، بحدی که ساواک طی گزارشی در تاریخ ۳۱/۵/۴۹ اعلام می دارد: ((نامبرده (آیت الله مدنی )در همدان به نفع (امام) خمینی فعالیت و بیش از یک سوم اهالی همدان را مقلد خمینی کرده است و در هر محفل و مجلسی از خمینی تمجید می کند و وی را اعلم مجتهد قلمداد می نماید)).
    آیت الله مدنی در دوران حضور در همدان، علاوه بر فعالیت های مبارزاتی، خدمات ارزنده ای نیز داشته و آثار ماندگاری از خود به یادگار گذاشته است که از آن جمله می توان مدرسه ای ملی تحت عنوان مدرسه دینی در روستای دره مراد بیک، مدرسه علمیه در همدان، مسجد چهلستون، تأسیس صندوق قرض ا لحسنه مهدیه (که کار خود را با قبض های ۱۰ ریالی آغاز کرد و حاصل آن بانک مهدیه امروزی همدان است) و همچنین ساخت درمانگاه مهدیه و دارالایتام مهدیه را نام برد .

    ● سالهای ۵۱ تا ۵۴ در خرم آباد
    در اوایل دهه۵۰ در شهر خرم آباد، خلأ حضور یک عالم مجاهد و متعهد که بتواند مرجع مذهبی و سیاسی مردم باشد و زعامت روحانیت متعهد و انقلابی منطقه را بر عهده بگیرد، بیش از هر زمان دیگر احساس می شد. مدتی بود که مرحوم آیت الله روح الله کمالوند که سالهای متمادی زعامت روحانیت منطقه و سرپرستی همه شؤون مذهبی ، اجتماعی و سیاسی لرستان را در دست داشت، به دار بقا شتافته و جایگاه رفیع ایشان همچنان خالی بود.
    عده ای از روحانیون سرشناس و متعهد خرم آباد ، از آیت الله مدنی دعوت بعمل می آورند که فعالیت خود را از همدان به خرم آباد منتقل کند و وی با استجابت دعوت ایشان و عزیمت به خرم آباد، فصل دیگر ی از زندگی پر فراز و نشیب و سراسر مبارزه خود را آغاز می کند .
    شهید مدنی در خرم آباد و در حوزه علمیه کمالوند، فعالیت خود را با تدریس درس خارج آغاز می کند و بعد از مدتی با حکم حضرت امام قدس سره، سرپرستی این حوزه را نیز برعهده می گیرد. در همین دوره، وی کتابهای امام ازجمله توصیح المسائل و تحریر الوسیله را در خرم آباد توزیع می کند و به رغم خفقان حاکم، درباره مرجعیت امام در مناسبت های مختلف تبلیغ می کند .
    همچنین در هر فرصتی و به اشکال گوناگون ،مردم را به بیداری و آگاهی فرامی خواند، آنان را از مفاسد دستگاه آگاه ساخته، نقشه های شوم استعمار و رژیم طاغوتی را برملا می سازد و رهبر واقعی را به مردم معرفی و چهره اصلی و پلید شاه را افشا می کند.
    وی علاوه بر اداره حوزه علمیه و صندوق قرض الحسنه رضوی، برای تأسیس بیمارستان و کمک به فقرا و بی سرپرستان- از جمله خانواده زندانیان سیاسی نیز اقداماتی به انجام می رساند. روز عید فطر فرا می رسد. جمعیت زیادی برای ادای نماز ظهر در مسجد شاه آباد خرم آباد حاضر می شوند . آیت الله مدنی قبل از شروع نماز می فرماید ، (مقلدین آیت الله در یک طرف قرار بگیرند.)
    با این سخن، عده ای از مردم در صف مقلدین آیت الله خمینی قرار می گیرند. آنگاه در حین سخنرانی، برای طول عمر آیت الله خمینی دعا می کند و سپس فتوای ایشان را در باب زکات فطره بیان می کند. پس از جریان عید فطر، ساواک وضعیت او را در کمیسیون مطرح و وی را به مدت سه سال به نورآباد ممسنی در استان فارس تبعید می کند.

    ● سال های حضور در ممسنی
    آیت الله مدنی در تبعید نیز مبارزات خود را ادامه می دهد و با حفظ ارتباط با نیروهای انقلابی خرم آباد ، آنان را به ادامه مبارزه فرامی خواند. وی در دیدار های مختلف به کسانی که از خرم آباد برای ملاقات با ایشان می آمدند، توصیه می کردند: (( مساجد و حوزه علمیه را حفظ کنید . مجتهد تربیت کنید . اسلحه شما تبلیغ است. در مقابل ظالم و ستمگر، تبلیغ از بمب اتم هم مؤثر است.))
    آیت الله مدنی در اواخر سال ۵۴ ، از کشور ممنوع الخروج می شود. ایشان نورآباد را به پایگاه مبارزه علیه رژیم تبدیل می کند، به نحوی که مردم نقاط مختلف از جمله ، شیراز ، کازرون و شهرهای دیگر استان فارس و لرستان از نقاط دور و نزدیک به حضور می رسند و پیام انقلاب و مبارزه را دریافت می دارند. ساواک از مو قعیت جدید آیت الله مدنی در نورآباد به هراس افتاد ، دستور می دهد در محل تبعید نیز از ملاقات مردم با وی ممانعت به عمل آید، اما از این تصمیم هم طرفی نمی بندند. از این رو در پایان سال دوم تبعید ، محل تبعید ایشان را به گنبد گاووس تغییر می دهند .

    ● سال ۱۳۵۶ در گنبد گاووس
    آیت الله مدنی از بدو ورود به این شهرستان، روحانیون منطقه را تحت تاثیر قرار داده، مدرسه علمیه منظریه و مسجد جامع این شهر را پایگاه مبارزاتی خود قرار می دهد. دیری نمی گذرد که ایادی رژیم در گنبد کاووس نیز از حضور آیت الله مدنی احساس خطر کرده، ادامه حضور و تبعید وی در این شهر را با توجه به مرزی بودن منطقه به هیچ وجه به مصلحت ندانسته، از ساواک مرکز درخواست می کنند نسبت به تغییر محل تبعید وی اقدام لازم به عمل آوردند. به دنبال آن، این بار کمیسیون امنیت اجتماعی خرم آباد در تاریخ ۲۸/۳/۵۷ تشکیل جلسه داده، محل تبعید نام برده را از گنبد کاووس به بندر کنگان تغییر می دهد.

    ● سال ۱۳۵۷، بندر کنگان
    مدت اقامت آیت الله مدنی در بندر کنگان، سه هفته بیشتر طول نمی کشد، اما روشن است که این عالم مجاهد به هر جا قدم می گذاشت، روح انقلاب و مبارزه را به همراه خود به آنجا وارد می کرد. او مجسمه تقوا، منادی انقلاب، پیام آور بیداری و جنبش و مبلغ اسلام راستین بود. بر این اساس، حضور هر چند کوتاه وی در بندر کنگان نیز تاثیر خوبی در میان مردم این شهر می گذارد. نظر به اینکه بندر کنگان جزو مناطق تبعید محسوب می شود و با توجه به بیماری آیت الله مدنی که احتمالا سل بوده است، محل تبعید وی از تاریخ ۳/۵/۵۷ به شهرستان مهاباد تغییر پیدا می کند.

    ● تابستان ۱۳۵۷، مهاباد
    بعد از تغییر محل تبعید به مهاباد ، ایشان را به همراه مامور بدرقه ژاندارمری بوشهر و از طریق خرم آباد، همدان، کرمانشاه و سنندج به مهاباد اعزام می کنند. آیت الله در بین راه با اخلاق حسنه خود با مامور همراه، اعتماد وی را جلب می کند و پس از ترک خدمت مامور، به خرم آباد می رود و با روحانیون منطقه ارتباط برقرار می کند . سرانجام آیت الله مدنی در پایان مدت تبعید ، به درخواست علمای مبارز تبریز به این شهر عزیمت می کند تا همپای ملت ایران، مبارزه بی امان خود را علیه رژیم پهلوی را دنبال کند. در تبریز فعالیت های انقلابی شهید مدنی روز به روز علنی تر می گردد. ساواک وجود ایشان را در تبریز تحمل نکرده ، شبانه وی را دستگیر و از تبریز تبعید می کند.

    ● ۱۳۵۷، باز گشت به همدان
    ۱۳۵۷، باز گشت به همدان آیت الله مدنی در ۱/۱۰/۵۷ در میان استقبال با شکوه مردم وارد همدان می شود. معظم له با دعوت روحانیون و مردم همدان برای جانشینی مرحوم آخوند ملاعلی معصومی همدانی و به منظور رهبری مبارزات مردم همدان و منسجم کردن فعالیت روحانیون متعهد، به این منطقه عزیمت می کند.
    نظر به سابقه درخشان آیت الله مدنی از سال ۴۱ تا سال۵۰ در همدان با توجه به اوج گیری مبارزات حق طلبانه مردم ایران، هجرت آیت الله مدنی به این شهر ، از اهمیت فوق العاده ای برخوردار بوده، طبقات مختلف مردم از ساعتها قبل در مسجد جامع اجتماع و سپس جهت استقبال از آیت الله مدنی به طرف دروازه ملایر حرکت می کنند.
    شهید مدنی از بدو ورود به همدان ، هدایت مبارزات مردمی را به عهده گرفته و با اقشار گوناگون جامعه ارتباط برقرار می کند. نقش ایشان در جهت دهی به مبارزات مردم همدان به حدی بوده که وقتی در جریان ۲۲ بهمن، لشگر ۸۱ زرهی کرمانشاه برای سرکوب مردم به سمت تهران حرکت می کرد به دستور ایشان ، مردم همدان برای سد کردن حرکت تانکها ، با دست خالی و کفن پوشان به مقابله با تانکها برخاستند و خود آیت الله نیز در جلوی همه تظاهرکنندگان به راه افتاد و مردم موفق می شوند با دادن تعداد کمی شهید و مجروح تانکها را از حرکت بازدارند.
    پس از پیروزی انقلاب اسلامی، این یار دیرینه امام و سرباز خستگی ناپذیر انقلاب که پرچم مبارزه را لحظه ای بر زمین نگذاشته و از تبعیدگاهی به تبعیدگاهی دیگر و از سنگری به سنگر دیگر همیشه در صف مقدم مبارزه حرکت کرده بود و در پیروزی انقلاب، تلاش بی وقفه ای داشت، فصل دیگری از مبارزات خود را برای حفظ و حراست و پاسداری از انقلاب شکوهمند اسلامی آغاز کرد.
    ایشان در انتخابات مجلس خبرگان قانون اساسی، از طرف مردم همدان به نمایندگی انتخاب می شود و سپس در کوران مشکلات و آشفتگی اوضاع همدان ازسوی امام با اختیارات کامل به امامت جمعه این شهر منصوب می شود. فتنه حزب خلق مسلمان تبریز این شهر قیام و مبارزه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در معرض جریانات مهم و حساسی قرار گرفت.
    دشمنان انقلاب با شعله ور کردن آتش تفرقه و اختلاف و آشفته کردن اوضاع عمومی شهر، کمیته های انقلاب که اکثر آنها در دست ضدانقلابیون حزب خلق مسلمان بود امید داشتند که به اهداف شوم خود برسند. یاران انقلاب تصمیم گرفتند با آوردن آیت لله مدنی به تبریز، موقعیت جناح انقلاب و خط امام را تقویت کنند. آنان این پیشنهاد را به محضر امام تقدیم کردند و امام امت طی حکمی آیت الله مدنی را روانه تبریز کردند. ایشان در سر و سامان دادن به اوضاع سیاسی و اجتماعی تبریز تلاش مخلصانه ای کرد و آنگاه برای ادامه خدمت به شهر همدان باز گشت،ولی هنوز چند روزی از مراجعت وی نگذشته بود که حادثه دلخراش وغمبار شهادت اولین شهید محراب آیت الله سید محمد علی قاضی طبا طبائی به دست دشمنان انقلاب و مزدوران آمریکا، اوضاع شهر تبریز را دگرگون ساخت .
    در این هنگام بار دیگر امام عزیز طی حکم دیگری ،آیت الله مدنی را به نمایندگی خود و امامت جمعه شهر تبریز منصوب فرمود. ایشان در تبریز با معضل بزرگ «حزب خلق مسلمان» - که جریانهای مختلف تحت پوشش آن به مبارزه با انقلاب پرداخته بودند - مواجه می گردد. سخت ترین روزهای آیت الله مدنی را می توان ایامی خواند که او در میان آشوب حزب خلق مسلمان قرار گرفت.
    در جریان این غائله خطرناک، آیت الله مدنی از جانب همین گروه ضدانقلابی بارها مورد تهدید قرار گرفت. آنها جایگاه نماز جمعه را به آتش کشیدند و از برگزاری نماز جلوگیری کردند، اما ایشان در روز جمعه کفن پوشید و پیشاپیش جمعیت حرکت کرد و گفت (تا من زنده ام و در این شهر نماینده امام هستم نماز جمعه را برگزار می کنم) و بدین سان با استقامت و حضور اقشار مردم در صحنه توطئه آمریکا و ایادیش در آذربایجان خنثی گردید.
    شهید مدنی و جبهه های نبرد شهید مدنی در تقویت روحیه رزمندگان اسلام نقش بسزایی داشتند و با شرکت خود در جبهه های نبرد و حضور در کنار سپاهیان اسلام و شرکت در مجالس دعا و نیایش آنان ، مشوق رزمندگان اسلام بودند که جنگ مقدس خود را با استکبار جهانی تا پیروزی نهایی ادامه دهند.
    بهاءالدینی در این زمینه خاطره ای نقل می کند: عده ای می خواستند بروند جبهه. بچه ها که رفتند، دیدم حاج آقا آمدند خانه و سخت ناراحت هستند و اشک در چشمانش حلقه زده است. گفتم: حاج آقا چرا ناراحتید؟ گفتند: تلفن بزنید به دفتر امام و اجازه بگیرید از امام که من با این بچه ها به جبهه بروم. پرسیدیم: چرا حاج آقا؟ گفتند: آخر من نمی توانم ببینم این بچه ها می روند جبهه، آنجا می جنگند و من نروم بجنگم. خوب من پیر شده ام ، اگر من گذشت این بچه ها را نداشته باشم، ایثار این بچه ها را نداشته باشم ، و ای بر حال من ! اما خوب معلوم بود که حضرت امام هیچ وقت اجازه نمی دادند ایشان سنگر تبریز را رها کنند و به جبهه بروند البته این حرکت ایشان هم نشانه عشق ایشان بود به شهادت و انقطاع ایشان بود از دنیا.
    شهادت ایشان با اینکه به وضع تبریز سر و سامان می دادند از وضع همدان و خرم آباد نیز غافل نبودند ؛ حتی به شهرهای زنجان و ارومیه نیز رسیدگی می کردند . فعالیت های ایشان ادامه داشت تا اینکه سرانجام پس از ۶۹ سال زندگی سراسر درد و رنج و مبارزه در نیمروز جمعه ۳۰/۶/۶۰ در محراب عبادت در میدان نماز تبریز به دست منافقی شقی بر اثر انفجار نارنجک به آرزوی دیرینه خود که شهادت بود رسید. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
    #3 ارسال شده در تاريخ 29th January 2009 در ساعت 23:05

  4. اریانا1 آواتار ها
    اریانا1
    کاربر سایت
    Dec 2008
    729

    Gadid شیر در قفس:خاطرات فرزند از اسارت و شهادت آیت الله غفاری



    سر و صورتش هم به شدت مضروب شده بود. نمی دانستیم چه اتفاقی در داخل زندان برایش رخ داده است. وقتی سرش را بلند کرد، اولین کلمه‌ای که به من گفت، این بود: «این آخرین ملاقات من با شماست. من دیگر بعید می‌دانم، بیش از این بتوانیم مقاومت کنم».
    مادرم و بچه‌ها گریه‌شان گرفت. پدرم نیز گریه کرد. دیدم مأمورانی که آن جا ایستاده‌اند، لذت می‌برند از این که ما رنج می‌کشیم. این واقعا به من برخورد. خطاب به پدرم گفتم: «خوب پدر، می‌خواستی روضه موسی بن جعفر (ع) نخوانی، پایان روضه همین است، چرا گریه می‌:نی؟ روحیه بچه هارا خراب می‌کنی؟».
    پدرم گفت: «پسرم، نمی‌خواهم گریه بکنم، ولی بدنم خیلی درد می‌کند، بدنم را خرد کرده‌اند».

    ● همراه با پدر ، در یک زندان
    روزهای یک شنبه و چهارشنبه، زندانیانی را که در کمیته، بازجوییشان به پایان رسیده بود، به زندان قصر می‌آوردند. هر موقع که زندانیان چدید می آمدند، ما جلو در ورودی می‌رفتیم و نگاه می‌کردیم تا ببینیم چه کسانی را آورده‌اند. بالاخره یک روز دیدم که پدرم را نیز آوردند. این اولین باری بود که ایشان را بدون عبا و عمامه و در لباس زندان می‌دیدم. پدر در لباس زندان هم با آن محاسن بلند و موهای سفید، قیافه موزونی پیدا کرده بود. چند ماه بود ایشان را ندیده بودم. لذا نتوانستم طاقت بیاورم، و همان جا از پشت در فریاد زدم «پدر»!
    پدرم نیز از پشت در صدای مرا شنیده بود. وقتی ایشان به داخل بند آمد، من شتابان دویدم و او را در آغوش کشیدم. زندانی‌ها همه تحت تأثیر این صحنه قرار گرفته بودند. اشک در چشم ما و بسیاری از آنها جمع شده بود. از لحظه ورود پدرم به زندان، به طور کلی فضای آن جا عوض شد؛ انگار کودتایی در زندان صورت گرفته است. در این بند، چند روحانی دیگر نیز حضور داشتند، مانند آقایان جلال گنجه‌ای ، امینی ، طباطبایی و شجونی. البته اینها درزندان کاری به کار دیگران نداشتند و زندگی خودشان را ادامه می‌دادند. وقتی پدرم وارد زندان شد آقایان آمدند که ایشان را توجیه کنند. آقای گنجه‌ای مرا به گوشه‌ای بردو گفت: «زود به پدرت بگو که این جا آخوندبازی در نیاورد و خیال نکند همه پامنبری ایشان هستند و آیت‌اللهی است که باید بقیه دستش را ببوسند. برو با او صحبت کن و تذکر بده که باید مارکسیست‌ها احترام بگذارد، به آقایان مجاهدین خلق توجه کند، ایشان باید این چیزها را بداند و از جامعه‌شناسی زندان اطلاع داشته باشد.»
    من می‌دانستم که پدرم در این قالب‌ها نمی‌گنجد. او هر جا که برود ، کل منطقه را عوض می‌کند و از فضا رنگ نمی‌گیرد. وقتی با پدرم تنها شدم، مطالبی را که آقای گنجه‌ای عنوان کرده بود، به ایشان گفتم. پدرم بلافاصله پرسید: «اتاق آقای گنجه‌ای کجاست؟!»
    و هر دو به اتاق او رفتیم. آقای گنجه‌ای و چند نفر دیگر در آن جا بودند. پدرم نشست و سلام و علیکی کرد. وقتی همه رفتند و فقط من ماندم و آقای گنجه‌ای ، به آقای گنجه‌ای گفت: «تو خجالت نمی‌کشی! شیخ بی‌ریشه! بی‌بته!‌ بی‌بنیه! این پیغام چیست که برای من فرستاده‌ای !؟ من یک پیرمرد روحانی هستم، همین که وارد این جا شدم، شما باید این شخصیت را داشته باشید که به یک فرد مسن احترام بگذارید. چرا ما باید از فضای این جا تبعیت کنیم؟ اینها باید تابع نظرات ما باشند! این جا کمونیست‌ها هم باید از ما حرف شنوی داشته باشند! ما به همان میزان که با شاه مخالفیم، با مارکسیست‌ها هم مخالفیم! از امروز که من اینجا هستم ، مارکسیست‌ها نجس هستند! اینها حق ندارند موقع تقسیم غذا دست به آن بزنند! ظرف‌ها را نیز حق ندارند بشویند! من به تنهایی تمام ظرفه‌های دویست نفر زندانی را خواهم شست. اینها برای مارکیس مبارزه می‌کنند، ما برای خدا! راه ما و آنها دو مسیر جداگانه است. هم رژیم شاه و هم اینها با ما دشمن هستند. اینها روزی از پشت به ما خنجر خواهند زد. اگر دستشان به ما برسد، ما را تکه تکه می‌کنند!»

    برخورد با کمونیست‌ها و منافقین
    اولین عکس‌العمل کمونیست‌ها و منافقین، آن بود که پدر مرا بایکوت کردند و اجازه ندادند کسی با ایشان تماس بگیرد. اما پدرم با روحیه‌ای بالا وارد زندان شده بود و توانست یک یک، بچه‌های منافقین را از چنگ آنها در آورد. آقای طاووسیان۱که رییس چپ‌های زندان بود، با پدر من شروع به بحث کرد. نتیجه بحث‌ها آن شد که حتی تعدادی از سران مارکسیست‌ هم از عقایدشان دست برداشتند.
    مارکسیست‌ها برای تظاهر، روزه هم می‌گرفتند، یکی از آنها فردی به نام دکتر اعظمی بود. آنها روزه وحدت می‌گرفتند. اما چه روزه‌ای! یکی از آنها که روزه گرفته بود، در گوشه‌ای به صورت پنهانی مشغول خوردن بیسکویت بود! پدرم او را دید و گفت: «این چطور روزه‌ای است که شما گرفته‌اید؟ چه اصراری دارید که دروغ بگویید؟ شما مارکسیست هستی، بین من و شما وحدتی وجود ندارد، برو دنبال کارت!»
    یک روز دیگر، همین آقای اعظمی توی آفتابه دستشویی ادار کرده بود. پدرم گفت: «این چه کاری بود کردی؟»
    با پررویی گفت: «می‌خواستم شما نجس بشوید!»
    پدرم رد پاسخ او گفت: «احمق ، اگر من نمی‌فهمیدم که نجس نمی‌شدم!»
    اینها از نظر اخلاقی و رفتاری کثیف بودند.
    برای پدر من تحمل زندان بسیار دشوار بود؛ زیرا پدرم در حقیقت اسیر سه زندان بود: ساواک ، مارکسیست‌ها و منافقین. اما پدرم با روحیه‌ای مقاوم، همه مشکلات را حل می‌کرد. پدرم به یکی از سران مارکسیست‌ها به شوخی گفت: «بلند شو نماز بخوان!»
    او گفت: «من مارکسیستم».
    پدرم دوباره اصرار کرد. گفت: «به خدا قسم من مارکسیستم!»
    پدرم گفت: «تو غلط کرده‌ای! اگر مارکسیستی چرا به مارکس و کمونیسم قسم نمی‌خوری؟! همین شیوه قسم خوردنت ثابت می‌کند که به خدا اعتقاد داری.»
    بالاخره به شوخی او را وادار به نماز خواندن کرد و به تدریج هم روحیات او عوض شد و اصلا از مارکسیست‌ها فاصله گرفت. البته تنها این فرد نبود، تعداد زیادی از مارکسیست‌ها از عقایدشان دست برداشتند و مسلمان شدند، لذا اوضاع تغییر یافت و مارکسیست‌ها، در حالت انفعالی قرار گرفتند. آن موقع در زندان، مسلمان‌ها و منافقین و مارکسیست‌ها یک «شهردار» مشترک داشتند که تهیه غذا و شستن ظروف بر عهده او بود.
    پدرم که وارد زندان شد، به طور طبیعی به سرپرست زندانی‌ها مبدل شد. غذا را او تقسیم می‌کرد و در آخر اگر چیزی باقی می‌ماند خودش نیز غذا می‌خورد. سالاد را خودش درست می‌کرد، ظرف‌ها را می‌شست و اجازه نمی داد مارکسیست‌ها در این گونه امور دخالت کنند. آقای طاووسیان صدایش در آمده بود و می‌گفت: «این آقای شیخ را از کجا آورده‌اند؟ همه مفاهیم ما را خراب کرد! همه آرای ما را باطل کرد. یک نفری با کارکردنش، همه تبلیغات ما را از بین برد!».
    یک بار به طور اتفاقی شنیدم که می‌گفت: «نگذاریم او بیشتر از این کار کند، تا به همه تبلیغ کنیم که روحانی و مسلمان کارکن نیست و فقط بخور است. و به این وسیله افراد را نسبت به شیخ بدبین کنیم».
    وقتی من این را با پدرم در میان گذشتم، او گفت: «این‌ها نمی‌توانند ما را از این راه باز دارند، من برای تبلیغ کار نمی‌کنم. واقعا دوست دارم فعالیت کنم».
    محفل دیگری که در آن، کمونیست‌ها میدان‌دار بودند، فعالیت‌های ورزشی بود. در روز ورزش، کمونیست‌ها، حرکات ورزشی را رهبری می‌کردند. در اولین روز ورزش، با حضور پدرم، ایشان به جلو صف رفت و شروع به دویدن کرد. کمونیست‌ها موقع دویدن «هی !‌هی» می‌گفتند. پدرم گفت: «اما ما هی! هی! بلد نیستیم. این شعار اسب است! ما مسلمانیم و الله‌اکبر می‌گوییم».
    آنها گفتند: «ما هی هی می‌کنیم»
    اما بچه مسلمان‌ها در آن روز «الله اکبر» گفتند. در روزهای بعد هم پدرم جلو افتاد و «الله اکبر» گفت. در نتیجه ، ورزش هم از دست مارکسیست‌ها در آمد.

    ● محبوبیت آیت‌الله نزد زندانیان
    حادثه دیگری در زندان به وقوع پیوست که آن واقعه موجب محبوبیت بیشتر پدرم شد. در یکی از روزهای سرد زمستان، مسؤولان زندان برای آزار و اذیت زندانی‌ها، پتوهای همه زندانیان را گرفتند و به هر نفر فقط یک پتو دادند. این پتو، هم روانداز بود، هم تشک، و هم موکت و نمد. این پتو حتی مانع از سرمای کف زمین هم نبود. آن شب، هیچ کس از سرما نمی‌توانست در زندان قصر بخوابد. ساعت ده شب بود که پدرم به پشت در زندان رفت و شروع کرد به در زدن. آن چنان محکم به در زندان می‌کوبید که زندان شلوغ شد. چپی‌ها و منافقین هم ایستاده بودند، اما هیچ کدام از سران این ها جرأت اعتراض نداشتند. سرگرد زمانی حاضر شد، پدرم به او گفت: «سرگرد! این آقایان سردشان است، پتوهای آقایان را بدهید!»
    آن سرگرد سعی کرد نفاق ایجاد کند. گفت: «آقای شیخ، شما دیگر چرا از این منافقین و کمونیست‌ها دفاع می‌کنید؟»
    پدرم گفت: «هر چه هستند، کمونیست یا مسلمان فرق نمی‌کند، یا این آقایان را ببرید بکشید،‌یا اگر قرار است زنده بمانند، پتوهایشان را بدهید. هوا سرد است، انسانیت اجازه نمی‌دهد که حتی سگ را هم زجر داد! اگر شما فکر آنها را قبول ندارید، من هم قبول ندارم،‌ولی انسان باید از شرایط انسانی برخوردار باشد، پتوهایشانرا بدهید».
    سرگرد گفت: «آقای شیخ، بگو پتوی من را بده تا پتوی تو یک نفر را بدهیم».
    پدرم گفت: « ما اگر می‌خواستیم «من» باشیم، این جا نمی‌آمدیم. این جا که آمدیم، برای آن است که «ما» بودیم. من سردم نیست، من بدنم سالم و قوی است، آقایان سردشان است. اگر پتوها را ندهید، ‌همگی اعتراض می‌کنند و جنجال به راه خواهیم انداخت. سپس همه ما شروع می‌کنیم به نماز خواندن، آقایانی هم که خود را مارکسیست نشان می‌دهند، نماز خواهند خواند. حال، پتوها را می‌دهید یا زندان را به هم بریزیم و درهای زندان را ب***یم؟»
    زمانی گفت: «آقای شیخ، اگر جنجال راه بیندازی، کتک مفصلی خواهی خورد». کم کم سر و صدای دیگر زندانیان در آمد. به تدریج صداها اوج گرفت و حیاط زندان شلوغ شد، بالاخره آنها مجبور شدند پتوها را برگردانند. پتوها را که به داخل زندان آوردند، صدای «صلوات» که سمبل بچه مسلمان‌ها بود، بلند شد. بعد از این واقعه، تعدادی از مارکسیست‌ها به پدرم گفتند که می‌خواهند نماز بخوانند. پدرم نیز نماز خواندن را به آنها آموزش داد. یکی از کسانی که با پدرم زیاد بحث می‌کرد، آقای ابوذر ورداسبی بود که آن موقع از سران و متفکرین مجاهدین خلق به شمار می‌امد. ورداسبی بعد از انقلاب هم کلی ادا و اطوار در آورد. بعد هم از ایران فرار کرد . الان نیز در عراق است. او خیلی حراف بود. ساعت‌ها با پدرم مباحثه می‌کرد و در نهایت منکوب و مجاب می‌شد. پدرم به او می‌گفت: «تو که درس نخوانده‌ای و با سواد نیستی، چرا خودت را رهبر فکری اینها جا زده‌ای؟»
    او قبول کرد که نزد پدرم ادبیات عرب و مطالعات اولیه اسلامی را بیاموزد. بعد از این ، او دیگر در زندان به عنوان رهبر فکری شناخته نمی‌شد، حضور پدرم باعث شد که بسیاری از چپی‌ها مسلمان شوند و تعدادی از منافقین هم از عقایدشان دست بردارند.
    پدرم و آقای مالکی در زندان اذان می‌گفتند. مأموران آمدند و اذان گفتن را ممنوع کردند، اما پدرم به کارش ادامه داد. پدرم را بردند و زدند تا اذان نگوید. پدرم گفت: «من را اگر بکشید، باز هم اذان می‌دهم. من مجتهدم، فتوا می‌دهم، اگر انسان در یک جایی زندگی می‌کند که نتواند در آن جا آزادانه اذان بگوید، نباید در آنجا زندگی بکند. من اگر در زندان بمانم، اذان خواهم گفت.»
    آقای مالکی هم به همین سرنوشت دچار شد. ایشان را نیز بردند و کتک فراوانی زدند. او را داخل یک پتو انداختند و این پتو را محکم به دیوار می‌کوبیدند. در اثر این کار، او بیهوش می‌شد، اما هر وقت که دوباره به هوش می‌آمد، شروع می‌کرد به اذان گفتن. بالاخره ، به دنبال مقاومت پدرم و آقای مالکی، نماز جماعت در زندان شروع شد؛ پدرم نیز امام جماعت شد. طی این مدت، از معدود کسانی که خیلی با پدرم رفیق بود،‌آقای سید هادی خامنه‌ای بود. ایشان با پدرم بسیار محترمانه برخورد می‌کرد. ایشان در حقیقت قوت قلبی برای پدرم به حساب می‌آمد.

    ● دشمن خمینی کافر است
    پس از آن که جو زندان به دست بچه‌ مسلمان‌ها افتاد، هر از چندی‌ـ به قول ساواکی‌ها‌ـ ما در زندان بدرفتاری می‌کردیم؛ یعنی به نماز جماعت می‌ایستادیم و یا روزه می‌گرفتیم. به همین دلیل ما را برای تنبیه، به زندان عادی و در جمع هروئینی‌ها و تریاکی‌ها و سارقین می‌انداختند. البته در آنجا هم بیکار نمی‌نشستیم و با زندانی‌های عادی صحبت می‌کردیم. در زندان، با پدرم مصاحبه‌ای تلویزیونی انجام دادند، با این نیت که آن را از تلویزیون سراسری پخش کنند. پدرم از اول تا آخر مصاحبه ، ‌اعتراض کرد و هر چه را که در دل داشت، بیان کرد. او گفت: «برای انجام این مصاحبه، مرا زده‌اند. مرا تهدید کرده‌اند و‌آورده‌اند که توی این مصاحبه بگویم شاه درست است. نه خیر آقا!‌ حکومت شاه باطل است! مردم حق دارند که خودشان سرنوشت خودشان را تعیین کنند. حکومت فقط باید خدایی باشد و به اراده خود مردم تشکیل شده باشد.»
    ایشان در بازجویی‌هایشان نیز همیشه از امام (ره) با عظمت یاد می‌کرد. او در بازجویی و در پاسخ به سؤال «راجع به خمینی بنویسید»، ‌نوشته بود: «تنها کسی که می‌تواند ایران را نجات دهد، آیت‌الله العظمی خمینی است!» یک بار دیگر نیز از او سؤال شده بود: «به نظر شما خمینی کیست؟»
    وقتی برای اولین بار بازجو با خودکار قرمز نوشت: «نظر شما راجع به خمینی چیست؟» پدرم با خودکار مشکی خودش توی نوشته بازجو دست برد و یک «ابرو» باز کرد و قبل از کلمه «خمینی» کلمه «آقای» را اضافه کرد. در هنگام وقوع این اتفاق، پدرم پهلوی من نشسته بود. یک دفعه دیدم که بازجو بی‌دلیل بلند شد و با سیلی زد توی صورت پدرم، به شکلی که ایشان از روی صندلی بر زمین افتاد. بعد، متوجه شدم که قضیه از چه قرار است و چرا بازجو این همه عصبانی شده است. بازجو می‌گفت: «جسارت می‌کنید!؟ این جا هم ول کن نیستید!؟ این جا هم می‌گویید آقای خمینی!؟»
    به این ترتیب ، با توجه به روحیه مقاوم و خوبی که پدرم داشت، شرایط زندان عوض شد. من هم رابط پدرم با زندانی‌ها بودم. خیلی از مارکسیست‌ها که نمی‌توانستند مسأله‌شان را با پدرم در میان بگذارند، به من می‌گفتند و من آنها را برای پدرم بیان می‌کردم. پدرم، آقای گنجه‌ای را تحویل نمی‌گرفت. گرچه او خود را سردسته و ایدئولوگ مجاهدین خلق می‌دانست، اما پدرم به او می‌گفت: «اگر کاری داری به هادی بگو» و عمدا او را تحقیر می‌کرد.
    حضور ما ـ پدر و پسر ـ در زندان نیز برای والدین زندانی‌ها قوت قلب بود. این مورد در ملاقات‌ها بیشتر نمود پیدا می‌کرد.

    ● حضور در دادگاه
    پس از چند روز ، با بلندگوی بند، من و چند نفر دیگر را صدا کردند. به ما گفتند که برای محاکمه احضار شده‌ایم. چشم‌هایمان را بستند و سوار یک ماشین کردند و به دادسرای ارتش ـ واقع در چهار راه قصر ـ بردند، داخل که شدیم، چشم‌هایمان را باز کردند. فهمیدم که طبقه چهارم یا پنجم هستیم. حدود دو ساعت برای انجام مقدمات دادگاه در آنجا بودیم که یک دفعه در باز شد و پدرم را نیز برای محاکمه آوردند. احتمالا به طور اتفاقی، محاکمه هر دو ما در یک روز واقع شده بود، چرا که اگر خودشان می‌دانستند، این کار را نمی‌کردند. پدرم تا مرا دید، مرا بغل کرد و بوسید. رییس دادگاه گفت: «زندانی‌ها همدیگر را نبوسند!» بعد به آن پاسبان خطاب کرد: «این دو متهم را از یکدیگر جدا کن!»
    پدرم برخاسته و فریاد کشید: «ساکت باش مرد! دو متهم کدام است؟ این فرزند من است!»
    در همین حین، پاسبان محکم زد توی گوش پدرم. محاکمه من و پدرم با یکدیگر آغاز شد. [رییس دادگاه سرلشگر زاهدی بود که بعد از انقلاب اعدام شد]. وکیل من سرهنگ پژمان و وکیل پدرم سرهنگ غفاری، که از قضای روزگار با پدرم نیز فامیل بود. اول ، محاکمه پدرم شروع شد. نماینده دادستان، دادنامه‌اش را این گونه شروع کرد: «به نام نامی اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر ، متهم غیرنظامی حسین غفاری، است. او یک به اصطلاح روحانی جامد، افراطی و متعصب است ...»
    این کلمات در آن سال‌ها دارای بار حقوقی بود. جامد به کسی می‌گفتند که انقلاب سفید شاه را درک نکرده باشد. متعصب هم کسی بود که زندان‌های سابق در او اثر نگذاشته، افراطی هم آن فردی بود که با گروه‌های مسلحانه ارتباط داشت. در همین حال،‌پدرم برخاست و فریاد زد: «ساکت باش مرد!»
    رییس دادگاه در حالی که با چکش پلاستیکی‌اش روی میز دادگاه می‌زد، گفت: «زندانی، ساکت باش!»
    پدرم گفت: «اگر من می‌خواستم ساکت باشم، این جا چه کار می‌کردم!؟»
    بعد پدرم اجازات اجتهاد خود را از مرحوم آقای حکیم، کوه کمره‌ای و دیگران را ـ‌که مادرم برایش فرستاده بود ـ به دادگاه نشان داد و گفت: «معلوم می‌شود مرحوم آیت‌الله کوه کمره‌ای و مرحوم آیت‌الله آقای حکیم و دیگران به قدر این مردک نمی‌فهمیدند که به من گفته‌اند: «یحرم علیک التقلید»! حالا این به من می‌گوید «به اصطلاح روحانی!» ایشان باید همین جا حرفش را پس بگیرد تا من بقیه سؤال‌ها را اگر خواستم ، جواب بدهم، و الا هیچ یک را جواب نخواهم داد. این آقا باید مثل آدم صحبت کند. حق ندارد توهین بکند! مطابق قانون اساسی ، شاه هم موظف است به مجتهدین احترام بگذارد. شاه باید به من احترام بگذارد، چه برسد به نوکر شاه!»
    دادستان پرسید: «نظر شما در مورد اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر چیست؟»
    پدرم گفت: «ایشان و پدرش، هر و با کودتای انگلیسی بر سر کار آمده‌اند. وقتی پدرشان خواسته‌های آنها را تأمین نکرد، او را بردند و پسرش را به جایش آوردند. الان هم آمریکایی‌ها حامی شاه هستند».
    رییس دادگاه وبار با عصبانیت برخاست و گفت :«خفه شو!»
    پدرم گفت: «خیلی خب، شما می‌توانید بگویید خفه شو. حتی می‌توانید مرا واقعا خفه کنید ولی با خفه شدن من، واقعیت تغییر نمی‌کند!»
    دادستان ادامه داد: «ایشان متهم است به تماس با خرابکاران».
    پدرم جواب داد: «چگونه عده‌ای را که برای نجات یک کشور برخاسته‌اند، خرابکار می‌نامید؟!»
    سپس وکیل تسخیری پدرم، سرهنگ غفاری، بلند شد تا از پدرم دفاع کند. او هم پیرمرد کم عقلی بود. وکلای تسخیری، معمولا از میان سرهنگ‌های بازنشسته دایره حقوقی انتخاب می‌شدند. آنها فقط یک سری حرف‌های کلیشه‌ای را در هر دادگاه تکرار می کردند. او شروع کرد به صحبت و گفت: «موکل من پیرمرد است، هیچ غرضی و مرضی نداشته، او پیر است و به سنی رسیده که نیاز به کمک دادگاه دارد».
    پدرم برخاست و گفت: «آقای وکیل، بنشین! چرا یاوه می‌گویی؟ پیرمرد کدام است؟ من عالما و عامدا به این راه آمده‌ام! من برای دفاع از مشی حسین به علی (ع)‌به این راه آمده‌ام! پیرمرد کدام است؟ پیرمرد خودت هستی! عقل از سرت گذشته است. درست است که شصت سال سن دارم، ولی ده تای تو را حریف هستم. ساکت باش! مگر من چه کرده‌ام که باید بگویم ببخشید؟ من هیچ اشتباهی مرتکب نشده‌ام. و راهم را درست آمده‌ام. من مخالف نوکری بیگانگان هستم. من مخالف آزادی زنانی هستم که شاه مدعی آن است. او توسط حکومت انگلیسی‌ها بر سر کار آمده‌ است و روحانیت را می‌خواند به زانو در بیاورد...»
    پدرم شروع کرد به بیان مستندات حقوقی مبنی بر غیر قانونی بودن حکومت شاه، چیزی شبیه به آن که حضرت مام (ره) سال‌ها بعد، درهنگام ورودشان به ایران در سخنرانی بهشت زهرا استدلال فرمودند. پدرم اصلا گوش نمی‌کرد که سؤال دادگاه چیست و یکسره حرف می‌زد. رییس دادگاه به پاسبان‌ها اشاره کرد تا پدرم را ساکت کنند. آنها آمدند و به زور پدرم را روی صندلی نشاندند. وکیل مدافع همان صحبت‌های خودش را عنوان کرد و دوباره نوبت سخن به پدرم رسید. این بار ایشان به آرامی ادامه دادند: «مجلس غیرقانونی است، زیرا برابر قانون اساسی باید پنج تن از مجتهدین طراز اول، ‌قوانین را که مجلس تصویب می‌کند، مورد تأیید قرار دهند، کدام یک از این مقررات به امضای فقیه جامع‌الشرایط و بزرگواری مثل حضرت آیت‌الله العظمی آقای خمینی رسیده است. کجا ایشان مصوبات را امضا کرده‌اند؟ ایشان الان در تبعید هستند. ایشان حکومت را قبول ندارند. این حکومت فاسد است، فاجر است! شما حق ندارید این جا بنشینید. شما از چه کسی حقوق می‌گیرید؟ آقا خمس می‌دهید ....؟ پدرم مفصل صحبت کرد، معلوم بود که دیگر تکلیف ایشان روشن گشته و دیگر همه چیز تمام شده است. پس از دفاعیات او ما یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. آخرین جمله‌ای که پدرم در این دادگاه به من گفت، این بود: «پسرم! خودت را ذلیل نکن. زندگی به ذلت نمی‌ارزد. بیرون هیچ خبری نیست».

    ● آخرین ملاقات
    پس از مدتی من از زندان آزاد شدم و برای ملاقات با پدرم به همراه خانواده به زندان مراجعه کردیم. پدرم برای ملاقات، قادر نبود با پای خودش بیاید. دو نفر زیر کتف او را گرفته بودند و روی زمین می‌کشیدند. ایشان را وسط قفس۳ روی یک صندلی تاشو نشاندند. پدرم خیلی ناراحت بود. سر و صورتش هم به شدت مضروب شده بود. نمی دانستیم چه اتفاقی در داخل زندان برایش رخ داده است. وقتی سرش را بلند کرد، اولین کلمه‌ای که به من گفت، این بود: «این آخرین ملاقات من با شماست. من دیگر بعید می‌دانم، بیش از این بتوانیم مقاومت کنم».
    مادرم و بچه‌ها گریه‌شان گرفت. پدرم نیز گریه کرد. دیدم مأمورانی که آن جا ایستاده‌اند، لذت می‌برند از این که ما رنج می‌کشیم. این واقعا به من برخورد. خطاب به پدرم گفتم: «خوب پدر، می‌خواستی روضه موسی بن جعفر (ع) نخوانی، پایان روضه همین است، چرا گریه می‌کنی؟ روحیه بچه‌ ها را خراب می‌کنی؟».
    پدرم گفت: «پسرم، نمی‌خواهم گریه بکنم، ولی بدنم خیلی درد می‌کند، بدنم را خرد کرده‌اند».

    ● آخرین وصیت‌ها
    بعد خم شد که با دستهایش اشک‌ها را پاک کند، اما نتوانست. دست‌هایش بالا نیامد، سرش را پایین برد و با سر زانو اشک‌هایش را پاک کرد. بعد من چند سفارش کرد. گفت: «به حاج آقا انیسی ـ حاج عبدالله انیسی که مسؤولیت اجرایی بازسازی مسجد شیخ فضل‌الله نوری۲ را بر عهده داشت ـ سفارش اکید کنید که کار این مسجد نخوابد . اگر می‌خواهید در قبر نفس راحتی بکشم، مسجد را به سرانجام برسانید». بعد رو کرد به خواهرم و گفت: «بالاخره دیدید که راه همین است! راه را ول نکنید».
    پاسبان مأمور با صدای بلند به پدرم گفت: «خفه شو»!
    پدرم گفت: «آقا می‌بینی من دارم جان می‌دهم ، دیگر به من چه کاری دارید؟»
    بعد به من گفت:‌«پسرم روحانیت را ول نکنی! ‌من راضی نخواهم بود اگر تو شغل دیگری را انتخاب کنی! همین درس را که شروع کردی و به این جا رساندی، همین را ادامه می‌دهی و مبادا از این راه برگردی».
    به مادرم نیز گفت: «کتک خوردن، ارثیه‌ای بود که ما از موسی بن جعفر (ع) به ارث بردیم. این ارثیه را حفظ کنید. شما حتما هوای فرزندانت را داشته باش».
    و بعد هم به من سفارش کرد که مواظب مادرم باشم. پدرم داشت صحبت می‌کرد که یک دفعه دیدم سرش پایین افتاد. مادرم و من فریاد کشیدیم، ولی مأموران خیلی خونسرد، انگار یک کبوتر دارد می‌میرد و جان می‌دهد ، پدرم را برداشتند و بردند.
    ما توی حیاط شروع کردیم به داد و فریاد. آن جا شلوغ شد و مردم دور ما را گرفتند. مأموران ما را گرفتند و به داخل بند بردند. در آن جا خیلی قساوت نشان دادند. ما صدای پدرمان را می‌شنیدیم، ایشان پشت یک پاراوان ـ نوعی پرده‌ـ قرار داشت. ما هم در داخل. اعتراض کردیم که باید پدرمان را به بهداری ببرید. هر چه کردیم، ایشان را به بهداری نبردند. بعد هم ما را با زور بیرون کردند.
    به منزل آمدیم، در آنجا اولین کاری که توانستیم انجام دهیم این بود که مادرم به منزل دایی‌مان زنگ زد، دایی‌ام به منزل ما آمد و به اتفاق ایشان به منزل آقای رضا صدر که آن موقع امام جماعت مسجد امام حسین (ع) بودند، رفتیم . ماجرا را برای ایشان تعریف کرده و گفتیم که حال حاج آقا خیلی بد است، اگر امشب ایشان را به دکتر نرسانند، امکان دارد از دست بروند. آقای صدر گفت: بیایید با هم به منزل آیت‌الله العظمی خوانساری برویم. آن موقع ایشان در بازار سکونت داشتند. وقتی در منزل ایشان را زدیم، دو نفر در را باز کردند. بعدا فهمیدیم این‌ها آدم‌های مسأله‌داری هستند و اجازه ندادند که داخل منزل شویم. آقای صدر ناراحت شد و با صدای بلند گفت: برو به آقای خوانساری بگو، صدر آمده».
    آقای صدر هم در آن روزگار شخصیتی شناخته شده بود، چرا که ایشان برادر امام موسی صدر بود. به هر حال داخل منزل شدیم. آقای خوانساری به پسرش آقا جعفر گفت که به چند جا تلفن بزند. ایشان چند جا تماس گرفت، بالاخره پرویز ثابتی را ـ که آن روزها در نقش رییس ساواک ظاهر می‌شد ـ پیدا کرد و گفت: «آقای غفاری حالشان بد است، برای او کاری بکنید».
    او هم از پشت تلفن گفت: «چشم، فردا صبح خانواده‌اش بیایند به زندان»
    ما فردا صبح با این امید که حتما دیشب برای پدرمان دکتر برده‌اند و حالشان بهتر شده به زندان رفتیم. صبح که به آنجا رفیتم، هر چه سراغ پدرمان را گرفتیم، ما را سر می‌دواندند تا این که سرگرد زمانی ـ رییس زندان ـ آمد. او ، همان گونه که پیش از این هم اشاره کردم، فرد بسیار خشن و جلادی بود. (وی پس از انقلاب محاکمه و اعدام شد). زمانی گفت: «برای چه به اینجا آمده‌اید؟»
    گفتم: «دیشب با آقای ثابتی صحبت شده است».
    او گفت: «صحبت بی‌صحبت ! بروید گم شوید».
    من آمدم جوابی به او بدهم که با پوتین، محکم توی سینه‌ام زد که از عقب به زمین افتادم، مادرم دست مرا گرفت و بلند کرد. سپس به منزل برگشتیم. دایی‌ام پرسید: «چه شد؟».
    گفتم: «ما پدرمان را ندیدیم، نمی‌دانیم چه خبر شده است».
    عده‌ای از آقایان هم اصرار کردند که پیش آقای شریعتمداری بروم، چون او پدرم را می‌شناخت و شاید کاری از او برآید. من مایل نبودم که به آقای شریعتمداری مراجعه کنم، چون با ایشان ارتباطی نداشتم. به هر حال، توسط آقای حاج محمود بغدادچی که مرید آقای شریعتمداری و ضمنا دوست پدرم بود، به همراه خواهر و مادرم، به قم رفتیم. وقتی به اندرونی منزل آقای شریعتمداری وارد شدیم، ایشان همان ابتدا با من تندی کرد و گفت: «تو برو درست را بخوان، چه کار به این کارها داری؟»
    به خواهرم نیز همین را گفت. من خیلی ناراحت شدم. دست مادرم را گرفتم و گفتم:‌‌« مادر بیا برویم. آدم اگر با شرف بمیرد، بهتر از آن است که مرجع باشد، اما بی شرف!»
    پدرم در حال جان دادن بود، آن وقت ایشان آن گونه برخورد می‌کرد. همگی از جا برخاستیم و به تهران برگشتیم.

    ● خبر شهادت پدر
    غروب روزی که به تهران برگشتیم ( ششم دی ماه ۱۳۵۳) تلفن منزل زنگ زد. از آن طرف خط ، فردی گفت: « من سرهنگ بهداد هستم، دادستان ارتش». گفتم: «بفرمایید».
    گفت: «آقای هادی غفاری صحبت کند».
    گفتم: «بفرمایید من خودم هستم».
    گفت: «آقای غفاری ، بدون اینکه کسی از اقوامتان را مطلع کنید، فردا صبح به همراه مادر و خواهرتان به این جا بیایید. هیچ کس دیگری هم همراه شما نباید باشد»
    گفتم: «عمویم چی؟»
    گفت: «اشکالی ندارد ایشان می‌تواند بیاید».
    به اتفاق خانواده ، به دادستانی ارتش رفتیم. ساعت هشت صبح بود. چند لحظه‌‌ای در آن جا نشستیم. بعد مأموری آمد و گفت: «این برگه را امضا کنید».
    وقتی برگه را خواندم، دیدم نوشته است: «زندانی حسین غفاری،‌ فرزند عباس، به شماره شناسنامه ...، صادره از تبریز، به دلیل بیماری در بیمارستان فوت کرده است». گفتم: «جناب سرگرد، من که می‌دانم پدرم در کجا از دنیا رفته است. شما او را کشتید! ما در آخرین ملاقات دیدیم که صورتش مجروح و دست‌هایش شکسته بود». او گفت: «همین است که هست».



    ارجاعات:
    ۱ - اسم کوچک او یادم نیست. بعداز پیروزی انقلاب اسلامی به اروپا رفت و دیگر برنگشت.
    ۲ - مسجدی در پشت پارک شهر به نام «شهید شیخ فضل‌الله نوری» در حال ساختمان بود.یازده ماه طول کشید تا پدرم توانست این مسجد را از چنگال وزارت کشور نجات داده، آن را احیا کند و اصرار داشتند که نام این شیخ ولو با مسجدش زنده بماند.
    این مسجد در کنار ساختان فعلی شهرداری تهران، که آن موقع ساختمان وزارت کشور بوده قرار داشت. محل مسجد در کنار خانه خود شیخ بود، اوقاف آن را خریده بود، ولی به مروز زمان به زباله‌دانی و توالت عمومی مبدل گشته بود.
    ۳ـ در ضلع شمالی زندان فضایی وجود داشت که چهار طرف آن طوری بود و تنها یک در داشت که به سمت زندان باز می شد. به قول خودشان ، زندانیهای خیلی تند و مسأله دار را برای ملاقات درون آن قفس می آوردند.

    #4 ارسال شده در تاريخ 29th January 2009 در ساعت 23:10

  5. اریانا1 آواتار ها
    اریانا1
    کاربر سایت
    Dec 2008
    729

    Gadid یادی از محمد کچویی شهید جوانمردی _قسمت اول




    ● محمد کچویی کیست؟
    محمد کچویی فرزند رمضان به سال ۱۳۲۹ در حاجی آباد قم به دنیا آمد. او تحصیلات خود را تا ششم ابتدایی ادامه داد اما به دلیل شرایط بد اقتصادی خانواده به کار در بازار روی آورد و در کارگاه صحافی با محمد بخارائی که از مبارزین گروه مؤتلفه اسلامی بود، آشنا شد و جذب این گروه شد.
    او بعد ها با شرکت در محافل و جلسات مذهبی و حضوردر محافلی نظیر جلسات و درس آیت الله خامنه ای ، شهید مظلوم دکتر بهشتی و استاد آیت الله مطهری در هیئت انصارالحسین و شرکت در کلاسهای درس عربی هیئت مکتب القرآن، با عناصر مذهبی و مبارز همچون عزت شاهی آشنا شد و به فعالیت های سیاسی و مبارزاتی روی آورد.
    در ۲۴ تیر ۱۳۵۱ به خاطر اعترافات حسین جوانبخت دستگیر شد. ساواک در اقدامی ناموفق کوشید تا از طریق وی ردی از عزت شاهی که شاگرد مغازه اش بود بیابد. کچویی در دادگاه به یک سال حبس تأدیبی محکوم شد. او پس از آزادی، ارتباط خود را با گروههای فعال و مبارز حفظ کرد و در آذر ۱۳۵۳ به دلیل همین ارتباطات و پشتیبانی ها و نیز نقل و انتقال پیغام های عزت شاهی دوباره دستگیر شد، او این بار در دادگاه به دلیل تکرار جرم به حبس ابد محکوم گردید، اما با تغییر شرایط سیاسی سال ۱۳۵۶ و فشار کمیسیون حقوق بشر، در ۲۸ خرداد ۱۳۵۶ مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد.
    او با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل کمیته استقبال از امام خمینی در مدرسه رفاه مسئولیت انتظامات را بر عهده گرفت و پس از تخلیه مدرسه، مسئولیت زندان اوین را پذیرفت. او از آغاز جنگ تحمیلی، مدتها در جبهه بی تاب شهادت بود، اما خواست پروردگار در این بود که شاهین شهادت در پشت جبهه ها و به دست منافقین برسرش بنشیند. و او که همواره در پی اصلاح خطاکاران بود در تاریخ هشتم تیر ماه سال ۱۳۶۰ در حالیکه از فراق بهشتی و یارانش می سوخت به شهادت رسید.

    ● از مغازه صحافی تا اوین
    درباره دوران مبارزات وی به دلیل مخفی کاری مبارزین و غفلت از نام وی در سالهای پس از انقلاب اطلاعات زیادی در دست نیست. آنچه مسلم است او از طریق محمد بخارایی به هیاتهای موتلفه اسلامی متصل گردید و با شهید سید اسدالله لاجوردی مبارزاتی را دنبال نمود. او در همین راستا در جمع باقیمانده موتلفه که در جلسات "هیات انصار الحسین" که عمدتاً در خیابان ایران تشکیل می شد شرکت می یافت و از این طریق با عزت شاهی آشنا شد و حضور او در مبارزات شدت بیشتری یافت.
    عزت شاهی از این دوران اینگونه یاد می کند:" در دوره زندگی مخفیانه به مرور آنچه را که داشتم از میز و صندلی و کتابخانه فروختم و صرف مخارج زندگی کردم، کفگیر که به ته دیگ خورد، رفتم سراغ یکی از دوستانم که دکان صحافی داشت، محمد کچویی. او از فعالیت سیاسی ام و مشکلاتی که در آن غرق بودم خبر داشت، به او گفتم بگذار من به عنوان کارگر روزی دو سه ساعت در دکانت کار کنم، تا با پولی که می گیرم خرجم در آید. گفت: پول را می دهم ولی نمی خواهد کار کنی، گفتم: نه من پول یامفت نمی خواهم، کار بلدم ، کتاب سیمی می کنم، آلبوم می سازم، برش و صحافی هم بلدم، تو هم مزد کارهایم را بده! او قبول کرد و من هم مشغول شدم.
    کچویی دیگر خیالش از مغازه راحت شد، مدت زیادی نبود که اینجا مشغول بودم که مأمورین ردم را گرفته به در دکان آمدند، آن روز کچویی در مغازه نبود، مرا نشناختند، سراغ او را از من گرفتند، گفتم: نیست چه کارش دارید؟ گفتند: هیچی، می خواهیم سفارش ساخت آلبوم بدهیم. من شناختمشان، پرسیدم: نمونه اش را دارید؟ گفتند: نه! چند تا آلبوم جلویشان گذاشتم، یکی شان آلبومی را نشان داد و گفت: این را می خواهیم. ولی باید با خودش (کچویی) صحبت کنیم. ساعت دو بعدازظهر بود، گفتم: ایشان عصر می آید... در همین گیر و دار یک دفعه کچویی با موتور رکس اش و حسن کبیری سر رسید، خواستند پیاده شوند، اشاره کردم که پیاده نشوید! اما متوجه نشدند و آمدند. بلافاصله قبل از این که حرفی بگویند دو کتاب گذاشتم جلوشان و شروع به داد و بیداد کردم و گفتم: آقا جان ما را مسخره کرده اید، پریشب ساعت ۹ ما را اینجا نگه داشتید که بیایید کتاب تان را ببرید، نیامدید، حالا بردارید و ببرید. دیگر اینجا پیدایتان نشود، ما دیگر برای شما کار نمی کنیم، آنها فهمیدند که من دارم سیاه بازی می کنم و اوضاع قمر در عقرب است، پولی به عنوان اجرت دادند و کتاب ها را زیر بغل زدند و سریع دور شدند. قبل از رفتن در فرصتی بسیار کوتاه دور از چشم مأمورین به کچویی گفتم تا دو ساعت دیگر اگر آمدم به میدان خراسان که آمدم، اگر نیامدم بفهمید که مرا گرفته اند. سریع خودتان را جمع و جور کنید.
    بعد از رفتن آنها مأمورها گفتند: چی شد، پس چرا نیامد؟! گفتم: گفتم که کارش حساب و کتاب ندارد، ولی تا عصری می آید! بعد دوباره از مغازه خارج شدند، دیگر آنجا کاری نداشتم، خیالم از فراری دادن کچویی راحت شده بود. وقتی مأمورها تا سر کوچه رفتند و برگشتن ، به دو شاگرد مغازه گفتم: من می روم ، شما عصر که شد به اینها هم بگویید که فلانی نیامد، شنبه می آید، بعد دکان را ببندید و بروید، شنبه هم بازش نکنید تا خودمان خبرتان کنیم. بعد کتم را برداشتم و از کوچه پشتی دور شدم، در این میان آنها از همسایه مغازه پرسیده بودند: شما از آقای کچویی خبری ندارید؟ نمی دانید کجاست، کجا رفته؟! همسایه هم گفته بود: چند دقیقه پیش اینجا بود، با موتور آمد و رفت.
    مگر آقای محمودی به شما نگفت؟! پرسیده بودند : آقای محمودی کیست؟ گفته بود: همویی که در مغازه با شما صحبت می کرد، اینها جا می خورند و می فهمند که حسابی رودست خورده اند، هم کچویی و هم من از دست شان در رفته بودیم."
    او در بخش دیگری از خاطرات خود می گوید: "هنگامی که کچویی قصد ازدواج داشت، خیلی نصیحتش کردم که اگر می خواهد مبارزه کند باید دور ازدواج را خط بکشد، چرا که اگر ما در این راه از بین برویم و یا دستگیر شویم، نه ثروت داریم و نه کسی که خرج آنها را بدهد... اما او گوشش بدهکار نبود، می گفت: من از خانواده ای زن می گیرم که با این مسائل آشنا باشند. با کسی وصلت می کنم که خانواده ای مبارز داشته باشد و ... رفت و با خواهر حسن حسین زاده ازدواج کرد. حسن خودش مبارز و زندان کشیده و پدرش هم از طرفداران آیت الله کاشانی بود، کچویی خیالش راحت شد که به خانواده ای سیاسی پیوند خورده است و اگر مشکلی برایش پیش آمد آنها زندگی زنش را رتق و فتق خواهند کرد... عصر آن روز هم که کچویی و کبیری را فراری دادم به میدان خراسان رفتم و کچویی را یافتم، همسرش در آن زمان حامله بود، گفتم : ببین من از اول گفتم که اگر می خواهی وارد این بازی بشوی نباید زن بگیری. حالا هم که گرفتی و اگر واقعاً و جدی می خواهی به مبارزه ادامه دهی باید از زن و بچه ات جدا شوی و آنها را به امید خدا رها کنی! و مثل بقیه وارد زندگی مخفی شوی وگرنه برگرد برو سر زندگی ات، بالاخره امشب، فردا شب می آیند سراغت. گفت: این روزها موعد وضع حمل خانمم است، نمی توانم رهایش کنم، ولی تلاش می کنم خودم را از چشم مأمورین دور نگهدارم. او از من جدا شد و رفت، زن باردارش را برداشت و برد منزل باجناقش در حوالی میدان خراسان، یکی دو شب بعد فرزند او محسن به دنیا آمد ."
    او در همین راستا به زودی توسط ساواک در تاریخ ۲۴/۴/۱۳۵۱ دستگیر و زندانی شد. اتهام او اعتقاد به برقراری حکومت اسلامی و فعالیت به منظور براندازی، رژیم مشروطه سلطنتی اعلام شد. شهید کچوئی مبارزات خود را از سالهای قبل در همکاری با موتلفه اسلامی آغاز کرد و در سال ۱۳۴۹ در رابطه با توزیع اعلامیه حضرت امام تحت تعقیب قرار گرفت و فردی متعصب و مومن که با دنبال نمودن فعالیت براندازی جانبداری خویش را به اثبات رسانده، معرفی گردید. وی در مصاحبه ای در سالهای اول پیروزی انقلاب درباره چگونگی دستگیریش می گوید:" وقتی که جلوی مامورین ظاهر شدم، گفتند: شما که هستید، پدر ما را درآوردید و...یا الله راه بیافت برویم، گفتم: باشد ولی اول نمازم را می خوانم بعد با شما می آیم. گفتند: نه نمی شود! گفتم : بنده می خوانم و می شود. یکی شان گفت: ما آقای خمینی را نگذاشتیم نماز بخواند. گفتم: ولی من می خوانم، نشستم پای حوض که وضو بگیرم، سرهنگی که نماینده دادستان بود به آنها اشاره کرد که صبر کنند. نماز به من آرامش بخشید، چند مدرک و سند داشتم که جلوی چشم مامورین به همسرم رد کردم.
    بعد از نماز هم گفتم: حالا سفره پهن است با اجازه تان دو، سه لقمه غذا بخورم. آنها از این خونسردی من خیلی تعجب کرده بودند، بعد راه افتادیم و با آنها رفتیم، یک راست مرا به زندان قزل قلعه بردند و بازجویی ها و ***جه ها شروع شد. اما چیزی دستگیرشان نشد. هیچ مطلبی از من لو نرفت. هر مسئله و هر موضوعی را به نحوی توجیه می کردم، مدرکی علیه من نداشتند. کل بازجویی و حرفهایی که زدم دوازده صفحه شد. در سال ۱۳۵۱ مدرکی در پرونده ام نبود، هر چه بود اعترافات دیگران بود که زیر بار آن نرفتم، فقط قبول کردم که یک بار بسته ای اعلامیه را که به دکانم انداخته بودند، کسی که آنجا بود خواست که آن را بردارد، من هم قبول کردم، اگر غیر از این می گفتم باید چند نفر را لو می دادم..."


    عزت شاهی می گوید:" گویا او را خیلی ***جه می کنند ولی او اطلاع و خبری از من درز نمی دهد، البته امکان دادن نشان و آدرس هم نداشت، چرا که تماس های من با او یک طرفه بود، اما می توانست برخی از رفقای مرا لو بدهد، که نداده و به خاطر من مقاومت کرده بود. بعد از یک سال و خورده ای وقتی دیدند حرفی از او در نمی آید با گرفتن تعهد مبنی بر پرهیز از فعالیت های سیاسی و معرفی کسانی که به او مراجعه می کنند ، آزادش کردند."
    کچویی البته ارتباطات گسترده ای با گروه های دیگری همچون گروه لاجوردی در تکثیر اعلامیه و ... داشت که این ارتباطات هرگز لو نرفت. اما دیری نمی پاید که او دوباره دستگیر می شود. عزت شاهی می گوید:" بعد از مدتی چند تا از بچه ها سراغش می روند و می گویند که ما می خواهیم برویم مشهد و اسلحه بگیریم ، تو به ما کمک کن . کچویی گفته بود اسلحه های آنجا دست ساز و قلابی است ، خراب است ، نروید. تازه شاید خود ساواکی ها به شما اسلحه بفروشند شما که آنها را نمی شناسید، آنها هم به حرف او گوش دادند و به مشهد نرفتند . اما بعد از مدتی دستگیر شدند و به همین ارتباط با کچویی اعتراف کردند، دوباره کچویی را دستگیر کردند که چرا به تعهدت عمل نکردی ؟! و اینها وقتی به تو مراجعه کردند به ما خبر ندادی؟! لذا این بار به دلیل تکرار جرم به وی حبس ابد دادند . "
    کچویی خود این دستگیری را اینگونه نقل می کند: " قضایای من توسط بچه هایی که در زندان مانده بودند لو رفت، سال بعد (۱۳۵۳) یک درگیری در خانه تیمی در پشت گاراژ اتوبوسها پیش آمد. یک نفر فرار کرد و دو نفر کشته شدند، یکی هم دستگیر شد که او شاگرد من بود... در آن زمان وقتی رفتم در دکان دیدم منوچهری (عنصر جلاد ساواک) با اکیپی آنجا را محاصره و تمام محل را زیر پوشش گرفته است، وقتی آنها مشغول کنترل تلفن و حواسشان پرت بود در یک لحظه پریدم روی موتور و فرار کردم ..."

    ● مبارزه با التقاط در زندان
    کچویی در زندان علاوه بر تکمیل تحصیلات خود به مطالعات دینی در محضر برخی علمای حاضر در زندان پرداخت. یکی از این علما در خاطرات خود نام او را در میان برخی شاگردان خود آورده است. " از جمله کسانی که درآن ایام آنان را نزد ما آوردند و تا مدتی بودند آقایان اسدالله بادامچیان، سید اسدالله لاجوردی، محمد کچویی، مرحوم حاج مهدی عراقی، وحید فرزند مرحوم لاهوتی... محسن رفیق دوست، نفری داماد دکتر محمد صادقی، سید احمد هاشمی نژاد، موحدی ساوجی، مرحوم شیخ غلامحسین حقانی ، سید عباس سالاری، مرحوم علوی خوراسگانی، مرحوم حسینی رامشه ا ، مروی سماورچی، حسین غزالی، محمدباقر فرزانه و محسن دعاگو بودند."
    کچویی از چهره های فعال زندان بود و بر اثر مراودات درون زندان بحث التقاطیون و ... به میان آمد و او از زمره اصحاب فتوا گشت که به نجاست مارکسیست ها اعتقاد داشتند و از این رو مخالف مجاهدین و نزدیکی آنها به مارکسیست ها بود.
    یکی از مبارزین زندان از آن دوران چنین نقل می کند:" بعد از دستگیری وحید افراخته در سال ۱۳۵۵ و اعترافات وی و کشف رابطه مجاهدین زندان قصر با سازمان, عده ای از مجاهدین از قبیل مسعود رجوی, موسی خیابانی, سعادتی و چند نفر دیگر را برای بازجوی به زندان اوین منتقل کردند. در همین رابطه آیت الله انواری, آیت الله ربانی, حجة السلام کروبی, حاج شیخ قدرت الله علیخانی, حاج مهدی عراقی, عسگراولادی, لاجوردی, محمد کچویی, محمد طالبیان, اسدالله بادامچیان, حاج مرتضی تجریشی و محمد محمدی (از جداشدگان از مجاهدین ) را از زندان قصر به زندان اوین منتقل کردند. در همین زمان آیت الله طالقانی, منتظری, مهدوی کنی, لاهوتی و هاشمی رفسنجانی نیز دستگیر و به زندان اوین اعزام شدند.
    در زندان اوین همه علما ازجمله حاج شیخ محمدعلی گرامی و عبدالحمید معادیخواه را به بند ۱ زندان اوین منتقل کردند. علمای بند ۱ از این فرصت استفاده کردند و در مورد تغییر ایدئولوژی سازمان به بحث نشستند و سرانجام به این نتیجه رسیدند که مبانی التقاطی مجاهدین موجب انحراف آنان گشته, لذا ممکن ترین راه در زندان جدایی کامل مسلمانان از مارکسیست ها تشخیص دادند. بر این اساس متنی را تهیه کردند تا مؤمنین آن را حفظ کنند و به اطلاع زندانیان مسلمان برسانند.
    « با توجه به زیان های ناشی از زندگی جمعی مسلمان ها با مارکسیست ها و اعتبار اجتماعی که بدین وسیله آن ها بدست می آورند و با در نظر گرفتن همه جهات شرعی و سیاسی و با توجه به حکم قطعی نجاست کفار ازجمله مارکسیست ها, جدایی مسلمان ها از مارکسیست ها در زندان لازم و هرگونه مسامحه در این امر موجب زیان های جبران ناپذیر خواهد شد. خرداد ۱۳۵۵ ».
    قرار بر این شد که این نظریه را از قول هر نه نفر روحانیون زندانی (طالقانی, منتظری, مهدوی کنی, ربانی شیرازی, انواری, هاشمی رفسنجانی, لاهوتی, گرامی و معادیخواه) اعلام کنند. علما از مؤمنین خواستند تا از هرگونه درگیری خودداری کنند و این اعلامیه هم برای اینکه به دست ساواک نیفتد تا از آن سوءاستفاده کند, کتبی نبود و شفاهی بود."
    محمد محمدی گرگانی در این خصوص می گوید:"در زندان اوین، آیت‌الله طالقانی، لاهوتی، آیت الله مهدوی کنی، آیت الله منتظری، آقای هاشمی، مرحوم کچوئی، بادامچیان، آقای عسگراولادی، حیدری، آیت الله گرامی، آقای فاکر وآقای معادیخواه حاضر بودند. داستان سال ۵۴ پیش آمده بود و عده‌ای از بچه‌های سازمان اعلام کرده بودند که ما مارکسیست شده‌ایم. من به لحاظ تشکیلاتی مسئول آیت الله ربانی شیرازی بودم. او وقتی راه می‌رفت دست‌هایش را پشتش می‌گذاشت، انگشت‌های دستش را به شکل عصبی تکان می‌داد و با خشم می‌گفت: "ما این همه به بچه‌های مذهبی جامعه و مردم گفته‌ایم که به شما کمک کنند، خانه دادند، پول دادند، شما را مجاهد تلقی کردیم، شهید تلقی کردیم، حالا این شده میوه‌اش که اینها بیایند بگویند خدا و قیامت را قبول نداریم. من جواب خدا را چه بدهم؟"
    وقتی ربانی این حرف‌ها را می‌زد، من با عمق وجودم می‌توانستم درک کنم کسی که تمام زندگی‌اش را برای اعتقادش می‌‌گذارد، حالا خودش را با چه فاجعه‌ای روبه‌رو می‌بیند. طبیعی هم بود که داد بزند "همه‌اش دروغ است." از خاطرم نمی‌رود که آقای مهدوی کنی به دنبال رابطه‌ای که قبل از ۱۳۵۰ با ایشان داشتیم در زندان با هم قرار گذاشتیم که بنشینیم کتاب مرحوم علامه طباطبایی درباره ماتریالیزم که مطهری به آن پانوشت زده بود یعنی "روش رئالیزم" را بخوانیم. من می‌دیدم آیت الله مهدوی کنی که آدم متدینی بود و با اعتقادش آمده بود، نمی‌توانست قبول کند که این همه برای مجاهدین مایه گذاشته باشد و حالا عده‌ای بیایند و با تعبیری چرکین، تبدیل به ماتریالیزم‌اش بکنند و بی‌خدا و بی‌قیامت باشند. می‌گفت: "دیگر یک ذره هم حاضر نیستم مایه بگذارم، ما برای اعتقادمان آمده‌ایم. ما مردم را هم برای خدا در نظر گرفته‌ایم، نه این که بلند شویم بیاییم اینجا جانمان را بدهیم، مال مردم را بدهیم، به مردم بگوییم به اینها کمک کنید و دست آخر هم اینها این طوری بشوند."
    وی در بخش دیگری از خاطراتش به نقش کچویی در این میان اشاره کرده و می گوید:"... کچوئی کسی بود که تمام جزوه‌های مجاهدین را بعد از ریزنویسی روی کاغذ سیگار در پشت جلد قرآن و مفاتیح به شکل ظریفی جاسازی می‌کرد. ما قرآن و مفاتیح را به بیرون می‌فرستادیم و ساواک توجه نمی‌کرد که چرا مفاتیح و قرآن از زندان بیرون می‌رود. جلد مفاتیح و قرآن پر از تجربیاتی می‌شد که به بیرون انتقال می‌یافت و کچوئی اینها را صحافی می‌کرد. با چه هزینه‌های امنیتی اینها را به خانواده می داد تا به بیرون ببرند. سال ۱۳۵۵، منوچهری بازجوی ساواک مرا در زندان اوین خواست و گفت: "فلانی ببین ـ خیلی عذر می‌خواهم ـ خر خودتان هستید، خیال کردید ما نمی‌دانیم در جلد کتاب قرآن‌تان چیست؟ خیال می‌کنید ما نمی‌دانیم که داخل کتاب‌هایی که نویسنده‌اش مهدی تاجر (بازرگان) است چیست؟
    #5 ارسال شده در تاريخ 29th January 2009 در ساعت 23:12

  6. اریانا1 آواتار ها
    اریانا1
    کاربر سایت
    Dec 2008
    729

    Gadid یادی از محمد کچویی شهید جوانمردی _قسمت دوم

    اینها دیگر آن موقع لو رفته بود. می‌‌خواهم عرض کنم کچوئی یک بچه با ایمان مذهبی با اعتقادی بود. معلوم است چقدر برای او ناگوار بود که این همه زحمت کشیده، حالا می‌بیند نه‌تنها به لحاظ اعتقادی او را نفی می‌کنند بلکه خودش را هم بایکوت و مسخره می‌کنند... یادم هست مرحوم کچوئی می‌خواست مسئول دیگ بشود. یک راهرو را در نظر بگیرید که ۱۵۰ نفر آدم در اتاق‌های مختلف‌ آن زندگی می‌کنند. در آهنی را می‌بستند و بعد ناهار می‌آوردند. غذا داخل یک دیگ بزرگ بود آن را در ابتدای سالن می‌گذاشتند. بعد داد می‌زدند که مسئول غذا بیاید غذا را تحویل بگیرد. یکی باید می‌رفت این دیگ را می‌گرفت، ملاقه را هم می‌گرفت و در ظرف زندانی‌ها غذا می‌ریخت. کچوئی گفت: "من حاضرم که مسئول دیگ بشوم." من و مسعود رجوی رفتیم با دو تا از بچه‌های چریک‌های فدایی صحبت کنیم که قرار است کچوئی مسئول دیگ بشود. حرف بچه‌های فدائی این بود که شما می‌خواهید یک نفر راست را بگذارید مسئول دیگ و این خودش موجب می‌شود که اینها برای خودشان موقعیت پیدا کنند. ما روی این قضیه بحث‌مان شد. حرف من این بود که آنها هم باید از خود دفاع بکنند. من به مسعود رجوی گفتم: "امثال محمد کچوئی، رجایی، بهزاد نبوی، سرحدی‌زاده و نوروزی سال‌هاست زندانی کشیده‌اند، چرا ما الان نباید بگذاریم او مسئول دیگ هم بشود." آخر به اینجا رسیدند که ما نمی‌گذاریم. قدرت هم دست اکثریت قریب به اتفاق ما و بچه‌های فدایی بود. یعنی حکومت دست اینها بود. خیلی هم اختلاف و بحث بود. با موسی خیابانی خیلی بحث شد که این کارها درست نیست. محمد کچویی و رجایی فهمیدند. رجایی آمد و گفت: "ما حتی مسئول دیگ هم نمی‌توانیم باشیم؟" آن بچه‌ها شوخی‌ای درست کرده بودند به نام گروه ملاقه. آنها می‌گفتند که این بچه‌های مذهبی غیرسازمان چون معتقدند که مارکسیست‌ها نجس‌اند، با مارکسیست‌ها برخورد تحقیرآمیز می‌کنند. می‌خواهند ظرف آش و ملاقه دست خودشان باشد که دست نجس آنها به غذا نخورد. این موجب می‌شود که آنها هم حساس بشوند و احساس کنند که در زندان گروهی آنها را نجس می‌دانند. محمد کچویی هم می‌گفت: "من نمی‌توانم باور کنم که اینها مارکسیست‌اند. اینها همان‌هایی هستند که تمام جریان شما را از بین برده‌اند. من چطور قبول کنم نجس نیستند." این برخوردهای او کینه های عمیقی از وی در دل منافقین برجای گذاشته بود.
    او سرانجام در سال ۱۳۵۶ و با اوج گیری انقلاب اسلامی و برای ظاهرسازی رژیم ستمشاهی در پی فشارهای کمیته های حقوق بشر به همراه برخی دیگر از همرزمانش آزاد شد و به خیل مبارزین پیوست.

    ● ستاد استقبال
    همزمان با آخرین گامهای مبارزین پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷، در کمیته استقبال از حضرت امام (ره) بقایای مؤتلفه نیز نقش مهم و تعیین کننده‌ای داشتند. اعضای کمیته استقبال شامل شهیدان مطهری، مفتح و محلاتی از اعضای روحانیت مبارز و اسدالله بادامچیان سابقه ارتباط طولانی با هیاتهای مؤتلفه اسلامی داشتند و در تقسیم کار داخلی مسؤولیت انتظامات و بسیج افراد به شهیدان محمد صادق اسلامی و محمد کچویی سپرده شد که قبلاً گروه‌بندی از اعضای مؤتلفه اسلامی برای راهپیمایی را تشکیل داده بودند. این وظیفه آنها در کنار دیگر گروه های مبارز حاضر در کمیته استقبال سبب برگزاری آن روز پر شکوه در تاریخ انقلاب اسلامی شد و به پیروزی خون بر شمشیر انجامید.

    ● محاکمه ***جه گران
    از معدود صفحات ثبت شده در تاریخ که نام محمد کچویی در آن از قلم نیافتاده است، حضور وی در دادگاه ***جه گران ساواک و افشای رفتار آنهاست. او در دادگاه آنها می گوید:" در رابطه با کمالی شکایت دارم. ***جه هایی که او روی خود من انجام داد و یکی هم گزارش های داخل زندانش است. داخل زندان که ایشان از آن اول که آمد به قدری به خودش مطمئن بود و فکر می کرد که ‌]‌...] انقلاب جدی نیست. او هیچ کس را نمی شناخت و هنوز هم نمی شناسد و شاید به این خاطر باشد که وی همیشه مست بود. سه چهار بار که مرا ***جه داد همیشه مست بود. او هیچ کس را نمی شناسد و هرکه را با او روبرو کردیم می گوید نمی شناسم. از سال ۱۳۵۱ که من دستگیر شدم یک مدتی در زندان قزل قلعه بودم. بازجویی هایم را پس داده بودم. در زندان اوین به دست حسینی، عضدی و ازغندی پذیرایی مفصل شده بودم. از اول زیر دست کمالی نبودم در رابطه با محمد مفیدی، باقر عباسی و حسن فرزانه مرا نزد او فرستادند. کمالی همیشه کفشهای نوک تیز می پوشید و مست هم بود. با نوک کفشهایش به ساق پای من می زد. او از بس که با نو کفشش به ساق پای من زده بود عصب های قسمت زانو به پایین من هنوز هم که هنوز است پاهایم درد می کند و دکتر هم که رفته ام می گوید باید مدارا کنی. او با شلاق به همه جای بدن از جمله سر و کله می زد. اینها سلول هشت را کرده بودند اتاق ***جه و این قدر سر و صدای ***جه شدگان زیاد بود که ما ***جه خودمان یادمان رفته بود. تا می خواستیم یک چرت بخوابیم از سر و صدای ***جه بیدار می شدیم. شب و نصف شب همیشه صدای ***جه شدگان به گوش می رسید. کمالی در رأس گروهی بود که بچه های مذهبی را ***جه می کردند. ***جه گران تازه کار را که آورده بودند توسط کمالی و امثالهم آموزش می دیدند و خبره می شدند. من شاهد ***جه دادن های او بوده ام. او به قدری ***جه می کرد که در تاریخ نظیر ندارد. همین ها بودند که یک نفر زندانی را به مدت پنج ماه روی تخت بسته بودند و فقط برای دستشویی رفتن و غذا خوردن او را باز می کردند.
    کمالی نمی دانست که اراده خدا پشتیبان این انقلاب است و تا زمانی که خدا بخواهد این انقلاب ماندگار است. آقای کمالی که چند وقت مرا ***جه می کرد، الآن بگوید چند وقت است که زندانی ماست به او چه گفته ایم. تنها حرفی که من به او زدم این بود یک وقت خیلی دروغ می گفت و من به او گفتم خدا لعنتت کند.
    ماه رمضان بود و سحری به بچه ها نمی دادند فقط بعضی مواقع در سلول را باز می کردند و تکه نانی داخل آن می انداختند. چند روز بود که من سحری نخورده بودم با این حال مرا بردند اتاق کمالی برای بازجویی. او به من گفت حرفهایت را می گویی یا نه؟ گفتم من سه ماه است که اسیر شما هستم دیگر حرفی برای گفتن ندارم. گفت به من دروغ نگو، من کمالی هستم، پدرت را درمی آورم. در حالی که مست بود شروع کرد به شلاق زندان. به اوگفتم من روزه هستم یک مقدار ملاحظه کن. وقتی این را شنید بدتر کرد و شدیدتر ***جه کرد. پس از آن به مأموری که آنجا بود گفت ببر در اتاق ***جه و ببندش به تخت. مأمور مذکور مرا برد ولی یک نفر دیگر را به تخت بسته شده بود لذا مرا برگرداند پیش کمالی و او مجدداً با شلاق و لگد به جان من افتاد."

    برخورد با فرقان
    در روزهای نخست سال ۱۳۵۸ گروهک فرقان با چند حرکت تروریستی ابراز وجود کرد. بر اساس برخی نسخ تاریخی در کنفرانس گوادلوپ (اجلاس سران هشت کشور صنعتی) لیستی شامل نام ۲۲ نفر روحانی و پانزده نفر غیر روحانی که ارکان انقلاب محسوب می شدند و مانع از منافع غرب بودند به دست گروهک فرقان رسید. برخی از روحانیون عبارت بودند از : شهید استاد مطهری ، مقام معظم رهبری، هاشمی رفسنجانی ، ربانی شیرازی و ... غیر روحانیون همچون: سپهبد قرنی، مهدی عراقی، اسدالله لاجوردی، محمد کچوئی و ...
    فریب خوردگان فرقان دست به کار شدند و با مخفی کاری تمام، دست به ترور زدند؛ بزرگان انقلاب اسلامی بر اساس طبع مردمی شان همچون مردم عادی رفت وآمد می کردند و این امر، فرصت خوبی را برای فرقان پدید آورده بود، اما با ورود نیروهای انقلابی شبکه آنها خیلی زود متلاشی شد.
    پس از آنکه شهید لاجوردی در پی موفقیت های اولیه اش در پرورنده فرقان حکم دادستان انقلاب مرکز را گرفت، کچویی که خود روزی در اوین به سر برده بود، به پیشنهاد لاجوردی به عنوان نخستین رییس زندان اوین پس از انقلاب مشغول گشت و نقش تعیین کننده ای به سرانجام رساندن و توبه گروهک فرقان داشت. هرچند نام او نیز در لیست ترور فرقان بود اما برخورد انسانی او با اعضای این گروهک نقش بزرگی در هدایت آنها داشت، مشی پدرانه او پس از گروهک فرقان نیز ادامه داشت که زمینه توبه بسیاری از فریب خوردگان را فراهم ساخت. به عنوان نمونه می توان به خاطره یکی از همرزمان وی اشاره نمود:" شهید کچوئی اعتقاد داشت که زندانی را صرفاً با اخلاق حسنه می توان تربیت و از اعمال خطا منع نمود. یکبار چند دختر را به اتهام شرکت در عملیاتهای گروهکی با اتومبیل به اوین آوردند اما آنها از ماشین پیاده نمی شدند هر چه اصرار کردیم فایده ای نداشت. تا اینکه محمد آمد و غذای آنها را به داخل اتومبیل آورد . آنها سه شبانه روز در ماشین نشستند و سرانجام بعد از این مدت وقتی دیدند به هیچ وجه نمی توانند سرپرست زندان را وادار به عصبانیت و توسل به زور کنند، از آنجا بیرون آمده راهی زندان شدند. همین رفتارها باعث شد که او را پدر توابین بخوانند." روشی که در میان دیگر همرزمانش نیز دنبال می شد و پس از شهادتش زمینه ساز تشکیل تلویزیون شهید کچویی برای اصلاح زندانیان گشت.

    ● رویارویی با نفاق
    وجه تمایز عمده گروهک فرقان با گروهک مجاهدین خلق موضوع نفاق بود. به تعبیر برخی از همرزمان این شهید از نگاه او نفاق در میان گروهک فرقان ریشه ندوانیده بود و از این رو در مواجهه با حقیقت آن را می پذیرفتند اما منافقین که ریشه نفاقشان به سالهای قبل از انقلاب بازمی گشت و اقامه نماز بدون اعتقاد آنها برای حفظ منافع مادیشان در خاطر کچویی باقی بود، شرایط جدیدی را پدید آورد.
    او در ۲۶آبان ۱۳۵۹، در وصیت نامه خود نوشته است: «شدیداً معتقدم که مجاهدین خلق با توجه به معیارهای باطلی که دارند، ناحق‌ترین و باطل‌ترین گروهها هستند. اگر هدایت شدنی هستند خداوند آنها را هدایت کند؛ وگرنه نابود کند و معتقدم بدترین دشمن در حال حاضر برای جمهوری اسلامی که حاصل خون بیش از ۷۰ هزار شهید می باشد همین مجاهدین هستند».
    این دیدگاه او که ناشی از پختگی و تجارب حاصل از مواجهه قبلی با آنها بود، به زودی رخ نمود و سازمان به رغم تمام تلاشهای قانونی برای خلع سلاح اعضایش به این امر تن نداد و در ادامه درگیری ها بعد از دستگیری سعادتی و اختلافات بعدی همچون درگیری های ناشی از حمایت از بنی صدر با مردم، در ۳۰ خردادماه ۱۳۶۰ اعلام جنگ مسلحانه نمود و گمان می کرد که با استقبال عمومی روبرو خواهد گردید، اما با حضور امت حزب الله به شکست انجامید.
    با این شکست سازمان رویکرد جدیدی برگزید که با ترور آیت الله خامنه ای امام جمعه تهران که به افشای چهره حقیقی آنها پرداخته بود آغاز و انفجار ۷ تیر تکمیل شد که در آن، آیت الله دکتر بهشتی و ۷۲ تن از یاران نظام و انقلاب به خاک و خون کشیده شدند.
    این اقدام پیشتر توسط رابطین سازمان همچون کاظم افجه ای به اطلاع اعضای زندانی آن رسیده بود، و برنامه ریزی شورش در داخل زندان به مدیریت محمد رضا سعادتی نفر دوم سازمان ابلاغ شده بود. سعادتی با نام مستعار سیکو در روزهای نخست انقلاب در حال تحویل اسناد محرمانه به دیپلماتهای شوروی دستگیر و به حبس محکوم شده بود و در زندان اوین بسر می برد.

    ● شکست شورش در اوین
    طبق این برنامه شورش جهت آزاد سازی اعضای شاخص که پس از ۳۰ خرداد دستگیر شده بودند و الحاق آنها به اعضای خارج از زندان درست پس از اعلام خبر انفجار حزب اتخاذ می گردید که چنین نیز گشت. پس اعلام خبر انفجار حزب جمهوری اسلامی، تعدادی از هواداران و اعضاء مجاهدین در زندان با شنیدن این خبر شروع به خواندن سرود و پایکوبی کردند و جو زندان را ملتهب کرده و به هم ریختند.
    آیت الله محمدی گیلانی حاکم‌ شرع‌ و رییس‌ دادگاههای‌ انقلاب‌ اسلامی‌ و شهید لاجوردی داستان انقلاب مرکز برای کنترل اوضاع اعضای گروهک منافقین را به محوطه زندان اوین آوردند و به صحبت و نصیحت آنها پرداختند.
    در این مرحله افجه ای طبق برنامه ریزی قبلی و با هدایت سعادتی از موقعیت خود در میان نگهبانان زندان سوء استفاده کرده و اسلحه ای را از نگهبانی گرفته و به سوی محوطه خیز بر می دارد تا آقایان گیلانی و لاجوردی را ترور کند.
    کاظم افجه ای به دلیل فعالیت در سازمان مجاهدین خلق و ضدیت با جمهوری اسلامی دستگیر و در زندان به سر می برد.
    شهید کچویی پیشتر با او به بحث نشسته بود و او نیز وانمود می کرد که معقول شده است و توانسته بود تا حدی اعتماد مسئولین و نگهبانان زندان را جلب نماید. به دنبال خیز افجه ای برای ترور این دو مسئول، شهید کچویی متوجه رفتار وی می گردد و برای مقابله به سوی او می دود که با شلیک افجه ای به شهادت می رسد؛ توسط فردی که به او محبت های فراوانی نموده و برای هدایتش ساعتها وقت صرف کرده بود، به تعبیر شهید لاجوردی او به خاطر جوانمردیش به شهادت رسید.
    با فداکاری شهید کچویی دیگر مسئولین دادستانی جان سالم به در بردند و امکان ادامه طرح وجود نداشت. با توقف این عملیات تروریستی، افجه ای فرار کرده و از آنجا که به ورودی ها و خروجی های زندان آشنا بوده است، خود را به پشت بام ساختمان اداره زندان ها (دادستانی) رسانده و از آنجا خودش را پرتاب می کند که در اثر سقوط کشته می شود.
    با شکست این طرح و کشته شدن کاظم افجه ای، مهدی آسمان تاب به برنامه ریزی قبلی برای ترور مسئولین دادستانی و طرح آشوب در زندان اقرار می کند و با توجه به اقاریر سعادتی و دیگر اسناد بدست آمده، نقش سعادتی در این ترور از سوی دادگاه قطعیت می یابد و در مردادماه ۱۳۶۰ به اعدام محکوم می شود.
    نقشه سازمان در بیرون از زندان نیز با شکست مواجه می گردد. همزمان با ترور شهید کچویی در هشتم تیرماه، بر خلاف تحلیل سازمان که گمان می کردند با انفجار حزب جمهوری اسلامی، نیروهای حزب اللهی مرعوب می شوند و عناصر آنها فرصت کودتا می یابند و عناصر زندانی نیز با این شورش آزاد می گردند، فضا علیه منافقین تشدید شد و مردم در خیابانها به راهپیمایی و عزاداری پرداختند. در همین روز بود که چندین ماشین اسلحه غیر مجاز که توسط اعضای سازمان در خیابانهای تهران تردد می نمودند، شناسایی و توقیف شد‌، اسلحه هایی که برای تکمیل برنامه سازمان پس از شورش زندان و شورش خیابانی می بایست در اختیار آنها قرار می گرفت تا اوضاع تثبیت گردد.
    فرید مرجائی از اعضای منافقین در خاطرات خود در خصوص بخشی از این برنامه که او از آن اطلاع داشته، نوشته است: "قاسم مولوی زاده از بچه های صنایع هلی کوپتر سازی شب به منزل ما آمد و گفت «بچه ها فردا هر کس با هر سلاحی که می تواند تهیه کند بیاید بیرون . سازمان می خواهد دانشگاه تهران را بگیرد» به قاسم گفتم تو مطمئنی که این خط سازمان هست . گفت مسئول من این خط را داده . من آخرین دفعه ای بود که قاسم را می دیدم... فردای آنروز تشیع جنازه کشته های ۷ تیر بود و هزاران نفر به خیابانهای تهران آمدند. شاید دلیل عملی نشدن طرح تصرف دانشگاه تهران،‌ حضور گستره مردم در تشییع جنازه بود. شاید الان این طرح نظامی مسخره بنظر بیاد؛ وقتی اشل ارتش آزادی بخش و جنگهای کلاسیک مانند چلچراغ را در نظر بگیریم ولی به هر حال در آن دوران واقعیتی بود . در آن زمان یک خط جنگل بود که سازمان به آن معتقد نبود و خط دیگر جنگ چریک شهری که سازمان به آن اعتقاد داشت ."

    ● شهادت غریبانه
    اگرچه این طرح با شکست مواجه شد اما محمد کچویی یکی از خالص ترین مبارزین انقلاب اسلامی غریبانه به شهادت رسید، او که در وصیت نامه خود نوشته بود:" بهترین نوع مردن شهادت در راه خدا می باشد. این بنده سالهاست که خود چگونه مردن را انتخاب کرده ام و امیدوارم که خداوند نصیبم کند. حق، یک چیز بیشتر نیست و به نظر من اختلاف بر سر معیارهاست و برای من که معیارم، قرآن، پیغمبر (ع) و ولایت فقیه که در حال حاضر امام خمینی می باشند، است. جز این حق نیست. ما معتقدیم آثار طاغوت در حال رفتن است و اسلام در حال آمدن و ما هم در این جهت هستیم و بر این نیت ها عمل می کنیم."
    همسر او که سالها شاهد خلوص او در این راه بوده است، در این زمینه می گوید: "محمد طعم فقر و محرومیت را چشیده بود و همواره سعی داشت الگوی سادگی و بی آلایشی را در زندگی خود پیاده کند. او دنیا را با تمام زیبائیهای ظاهری اش رها کرده و مصداق کامل آیه «الذین یرثون الفردوس هم فیها خالدون» بود. روزی به من گفت: «۲ قطعه فرش دارم که بسیار مرا ناراحت می کنند. اگر موافقی آنها را بفروشیم و به ازدواج دو جوان کمک کنیم.» هنگامیکه فرشها را فروخت خوشحال و آسوده شد. همواره به فرزندمان محسن سفارش می کرد که اگر شهید شدم گریه نکن بلکه بر سر مزارم قرآن بخوان و سعی کن راه مرا ادامه دهی . آنگاه برای خود و فرزندش محسن- آرزوی شهادت می نمود."
    آرزویی که مستحق آن بود و سرانجام به آن دست یافت.
    #6 ارسال شده در تاريخ 29th January 2009 در ساعت 23:13

  7. اریانا1 آواتار ها
    اریانا1
    کاربر سایت
    Dec 2008
    729

    Gadid قلم روزنامه‌نگار آزادیخواه با گلوله‌های خشن استبداد از حرکت باز ایستاد



    بارها و بارها از میدان، خیابان و چهار راه فاطمی عبور کرده‌ام اما حتی این روزها که برای پرسش از مردم ساعت‌ها را آنجا سپری کردم، نه تنها از خود بلکه از هزاران ایرانی که او را نمی‌شناسند، در ذهنم بازخواست کردم.
    میلیاردها دلار پول نفت در طول پنجاه و هشت سال ملی شدن صنعت نفت برای حرکت چرخ‌های اداره کشور و هزاران بار شعار مرگ بر انگلیس در تمام مبارزات و تظاهرات ضد استکباری به شهادت تاریخ دستاورد تلاش‌های مردانی در طول تاریخ است که نام سیدحسین فاطمی در میان آنها می‌درخشد.
    نوزدهم آبان ۱۳۳۳، آخرین جملات او شنیده شد؛ "بسم الله الرحمن الرحیم، پاینده باد ایران، زنده باد دکتر محمد مصدق". هشت گلوله از لوله‌های تفنگ چهار سرباز استبداد شلیک شد. دو تیر درست بر روی قلب و شش تیر بر سینه.
    سید حسین فاطمی آخرین فرزند یک روحانی برجسته نائینی بود که در نیم روز عاشورا در سال ۱۲۹۶ شمسی در این شهر متولد شد و از همین روی او را «حسین» نامیدند. پدر فاطمی که تحصیل‌کرده سامرا و اصفهان بود از سوی مظفرالدین شاه ملقب به «سیف‌العلما» شده بود. هنگامی که حسین به نوجوانی رسید پدرش درگذشت و حضانت او به عهده برادرش قرار گرفت و پس از اتمام تحصیلات ابتدایی به همراه برادرش به اصفهان رفت. حضور در مجله ادبی «باختر» که برادرش سیف‌پور در اصفهان منتشر می‌کرد، حسین جوان را با فضای مطبوعات آن روز آشنا ساخت. اشتیاق وی به روزنامه‌نگاری، او را وادار کرد در سن ۲۰ سالگی به امید یافتن شغلی در روزنامه‌های معتبر راهی تهران شود و پس از آشنایی با «احمد ملکی» مدیر روزنامه «ستاره» کار روزنامه‌نگاری خود را آغاز کرد. او که جوانی باهوش بود و قلمی روان و شیوا داشت با پشتکار خود در مدت کوتاهی ضمن تهیه اخبار و مطالب گوناگون برای روزنامه ستاره توانست مدیریت داخلی این روزنامه را بر عهده گیرد اما حادثه‌ای، او را که در وادی ادب و هنر سیر می‌کرد وارد تقابل با حاکمیت استبدادی رضاشاه کرد.
    فاطمی با قریحه ادبی که داشت برای تصویر فضای روحی خود مقاله ادبی نوشته بود: «کبوتر بدون اعتنا به مال غیر، آزادانه صبح زود پرواز کرد و در آسمان قهقهه ذوق و نشاط برآورده، هر کجا دانه‌ای دید فرو آمده و به اندازه کافی سد جوع می‌کند» ولی ماموران اداره سانسور مطبوعات شهربانی تصور کردند که این متن به استهزاء به یکی از خصایص شاه که «بی‌اعتنایی به مال غیر است» پرداخته است و تشابه اسمی باعث شد که چند روز حسین جوان آن چنان استنطاق ماموران شهربانی رضاشاه را بچشد تا طعم استبداد پادشاهی به جان و ریشه‌اش رسوخ کند.
    در سال ۱۳۱۹ پس از اینکه برادرش به علت اشتغال در سمت شهرداری شیراز ناچار به ترک اصفهان بود، به اصفهان بازگشت و پس از چندی اداره روزنامه باختر به تهران انتقال یافت و مسوولیت اداره «باختر» را به تنهایی برعهده گرفت و تا سال ۱۳۲۴ به صورت یومیه این روزنامه را منتشر کرد. او که در مقاله‌ای نمایندگان مجلس رضا شاهی را به صورت تلویحی عروسک‌های خیمه شب بازی نامیده بود با توجه به سابقه شهربانی که داشت به زندان افتاد تا اینکه پس از شهریور ۱۳۲۰ زندانیان سیاسی از جمله حسین فاطمی از زندان آزاد شدند. فاطمی پس از مراجعت به تهران موفق می‌شود در چهاردهم تیر ۱۳۲۱ دوره جدید باختر را به صورت مستقل در تهران به چاپ رساند و با نخستین سرمقاله «خدا - ایران - آزادی» نماد استبداد «خدا - شاه - میهن» را به سخره گرفته و به تدریج صاحب منصبان استبداد رضاشاهی را به باد انتقادهای تندی می‌گیرد.
    در دوره مجلس سیزدهم در حالی که «علی سهیلی» به دنبال محدود سازی مطبوعات بود، فاطمی در جواب تهدیدها نوشت: «... آن وقت که آزادی قلم در ایران بمیرد، بدانید مجلس هم خواهد مرد و آزادی گفتار از میان خواهد رفت.»
    همراهی نشریه «مرد امروز» با مدیریت «محمد مسعود» با اندیشه‌های فاطمی این دو جوان انقلابی را به مرور آن چنان با هم نزدیک کرد که تا مرگ مسعود این رفاقت صمیمانه بر جای ماند. فاطمی به شعارهای آزادی‌خواهی و اصلاح امور حزب توده با دید تردید می‌نگریست و به مرور نوک تیز حملات خود را متوجه حزب توده و روزنامه‌های هوادار آنها کرد. پس از حضور «کافتارادزه» معاون وزیر امورخارجه شوروی برای تصاحب امتیاز نفت شمال درگیری‌های قلمی باختر و روزنامه‌های طرفدار حزب توده به اوج خود رسید.
    در بحبوحه بحران آذربایجان و پس از پایان جنگ جهانی دوم برای تحصیل در رشته «حقوق سیاسی» راهی پاریس می‌شود و با علاقه‌ای که به روزنامه‌نگاری داشت به صورت هم زمان جهت اخذ دیپلم روزنامه‌نگاری در یکی از دانشگاه‌های پاریس ثبت‌نام می‌کند.
    فاطمی در مدت اقامت در پاریس از لحاظ مالی در مضیقه شدید قرار داشت، گاهی برادرش «سیف‌پور» و «مصباح فاطمی» و زمانی «شهاب خسروانی» کمک‌های مالی به او می‌کردند. پس از مدتی که از سفر فاطمی می‌گذرد، «نصرالله شیفته» سردبیر باختر به «مرد امروز» محمد مسعود می‌پیوندد و باختر تعطیل می‌شود و فاطمی نیز در حالی که تحصیلات خود را در فرانسه می‌گذراند مقالات هفتگی خود را در «مرد امروز» دنبال می‌کرد. فاطمی طی نامه‌ای به نصرالله شیفته خبر داد که پس از برگشت به ایران اقدام به تاسیس یک شرکت چاپ و انتشار روزنامه می‌کند که در مرحله اول شامل چاپخانه وسیع و بعد شامل چند روزنامه‌نویس می‌شود تا تحول بزرگی در کار روزنامه‌نگاری به وجود بیاورد اما با اعلام خبر ترور محمد مسعود، فاطمی بسیار دلسرد و افسرده شد.
    جسارت محمد مسعود تا حدی بود که در شماره ۲۱ آذر ۱۳۲۶ در «مرد امروز» در اقدامی حیرت‌انگیز و نمادین در حالی که قوام در اوج قدرت بود، برای سر قوام السلطنه جایزه تعیین کرد. سرانجام مقالات تند مسعود علیه دربار پهلوی در ۲۲ بهمن ۱۳۲۶ با دسیسه برخی از عوامل حزب توده توسط «خسرو روزبه» در خیابان اکباتان و مقابل وزارت فرهنگ با شلیک گلوله به مغزش از پای درآمد.
    دکتر فاطمی پس از کسب دکترای حقوق سیاسی با تز «وضعیت کار در ایران» از دانشگاه پاریس و اخذ دیپلم روزنامه‌نگاری در شهریور سال ۱۳۲۷به ایران باز می‌گردد. دکتر فاطمی با همراهی نصرالله شیفته و روزنامه‌نگاران جوان آن دوران که شامل «محیط طباطبایی»، «جلال نائینی»، «ذبیح‌الله منصوری» و... می‌شدند به یاد «مرد امروز» محمد مسعود در تاریخ ۸ مرداد ۱۳۲۸ «باختر امروز» را به چاپ رساند اما با حمله شدید دکتر فاطمی به دولت ساعد برای جلوگیری از تصویب قرارداد «گس - گلشاییان» در آخرین روزهای مجلس پانزدهم، باختر امروز در چهارمین شماره توقیف می‌شود.
    به دنبال نزدیک شدن به انتخابات دوره شانزدهم و امکان تقلب در انتخابات در تاریخ ۲۲ مهر ۱۳۲۸ تعدادی از روزنامه‌نگاران مخالف دولت و شماری از سران حزب ایران به رهبری مصدق در دربار متحصن شدند.هرچند این تحصن به سرانجامی نرسید ولی اساس تاسیس «جبهه ملی» را فراهم کرد به نحوی که دکتر فاطمی در سخنرانی در منزل مصدق پیشنهاد تشکیل ائتلاف جبهه ملی را داد و به این ترتیب «جبهه ملی ایران» به رهبری مصدق تشکیل شد.
    فاطمی در مرحله اول به روزنامه خود توجه داشت و هر مقامی که در دوره مصدق قبول کرد، در مرحله اول روزنامه‌نویس بود و حتی در دوران وزارت امور خارجه‌اش سرمقالات را شخصا می‌نوشت و در کار بقیه مطالب روزنامه نظارت داشت.
    با تشکیل مجلس شانزدهم، جبهه ملی تعدادی از نمایندگان خود را وارد مجلس کرد و دکتر فاطمی توانست به عنوان نماینده مردم وارد مجلس شود و ملی شدن صنعت نفت در اولویت قرار گرفت. مصدق سال‌ها بعد اعلام کرد که اولین کسی که این پیشنهاد را در منزل آقای نریمان مطرح کرد، دکتر فاطمی بود که نمایندگان جبهه حاضر در جلسه به اتفاق آرا تصویب کردند. بالاخره دستور بازداشت او از طرف «رزم‌آرا» صادر شد و به زندان افتاد و پس از چندی آزاد شد.
    روزنامه باختر که به عنوان ارگان جبهه ملی فعالیت می‌کرد، ملی شدن صنعت نفت را در اولویت اصلی خود قرار داد. در صبح روز ۱۶ اسفند رزم‌آرا به دست خلیل طهماسبی، عضو فداییان اسلام ترور شد و فردای آن روز کمیسیون مخصوص، پیشنهاد ملی شدن نفت را تصویب کرد و با تصویب مجلسین تا پایان سال ۱۳۲۹ نفت ایران ملی شد. در اردیبهشت ۱۳۳۰ با نخست‌وزیری مصدق و معرفی کابینه، دکتر فاطمی را به سمت «معاونت پارلمانی و سیاسی» و سخنگوی دولت منصوب می‌کند.
    هنگامی که دکتر مصدق در ۱۳۳۰ برای استیفای حقوق ملت ایران به سازمان ملل رفت، فاطمی در سمت معاون نخست‌وزیر همراه او بود. فاطمی با صراحت از همکاران خود می‌خواهد که «باختر امروز» به روش گذشته خود ادامه دهد که این رویه که شامل نقد عملکرد وکلا و سناتورها بود به برخورد صریح مخالفان و نطق‌های پشت تریبون مجلس در تقابل با شیوه دکتر فاطمی تبدیل می‌شد. وی قریب هشت ماه در آن سمت قرار داشت تا اینکه در اواخر آذرماه سال ۱۳۳۰ برای شرکت در انتخابات مجلس شورای ملی از سمت خود کناره‌گیری کرد. وی در همان سال با دختر سرتیپ سطوتی ازدواج کرد و تنها یک فرزند ذکور از او باقی ماند.
    در بهمن ماه ۱۳۳۰ انتخابات مجلس هفدهم برگزار شد و دکتر فاطمی به عنوان نماینده مردم تهران انتخاب شد اما عصر روز ۲۵ بهمن ۱۳۳۰ در حالی که دکتر فاطمی در چهارمین سالگرد ترور محمد مسعود در گورستان ظهیرالدوله شمیران در حالی که پشت تریبون قرار گرفته بود و می‌گفت: «گلوله‌ای که مغز مسعود را پریشان کرد، ایران را تکان داد»، مورد اصابت گلوله نوجوان ۱۵ ساله‌ای قرار می‌گیرد و فاطمی برای خروج گلوله به بیمارستان منتقل می‌شود. وی تا پایان عمر از ضایعات این حادثه رنج می‌برد. گرچه گفته شد که گروه فداییان در صدد این ترور بودند اما نواب صفوی در زندان نظر موافقی برای ترور فاطمی اعلام نکرد و بعدها نیز گفت که از این ترور آگاه نبوده است.
    دکتر فاطمی که به شدت مضروب شده بود، اعتبارنامه مجلس هفدهم را در فروردین ماه سال ۱۳۳۱ در بیمارستان دریافت کرد. پس از بهبودی نسبی در ۱۹ خرداد سال ۱۳۳۱ به همراه هیات ایران عازم لاهه شد و از همان جا برای معالجه عازم آلمان شد و تا مهرماه همان سال از صحنه سیاست کشور به دور ماند. پس از قیام سی تیر و درگیری شدید شاه و مصدق به مرور چند دستگی و شکاف در میان هواداران مصدق نمایان شد. پس از تصمیم مصدق مبنی بر قطع رابطه با دولت انگلستان «حسین نواب» وزیر امور خارجه مصدق از این تصمیم خودداری و استعفا کرد.
    دکتر فاطمی که به تازگی به ایران برگشته بود و نمایندگی مردم تهران در دوره هفدهم مجلس را بر عهده داشت، توسط مصدق به سمت وزیر امور خارجه منصوب می‌شود. دکتر فاطمی با رویکرد انقلابی خود در ۱۹ مهر۱۳۳۱ سفارتخانه انگلیس را تعطیل کرد. او موفق شد در طول ۹ ماه دوره وزارت خود دخالت‌های دربار در روابط خارجی ایران را کاهش دهد و ۸۵ نفر کارمندان وزارت امور خارجه که متعلق به خانواده‌های اشراف قدیم بودند، اخراج کند.
    در این دوران اساسنامه جدیدی برای وزارت امور خارجه نوشته می‌شود و با راه اندازی کنفرانس‌های منطقه‌یی با حضور سفیران ایران در سایر کشورها به منظور ارزیابی سیاست خارجی و موقعیت جهانی ایران توانست تحولی در دیپلماسی کشور و الگویی برای کشورهای خاورمیانه پایه‌گذاری کند. در نیمه‌های شب ۲۴ مرداد ۱۳۳۲ یگان ویژه گارد سلطنتی پس از محاصره منزل وزیر خارجه او را بازداشت و به کاخ سعدآباد منتقل می‌کند. دکتر فاطمی به همراه تعدادی از اعضای کابینه مصدق تحت نظر قرار می‌گیرد. سرتیپ تقی ریاحی، رییس ستاد ارتش که در جریان عملیات کودتا قرار گرفته بود موفق می‌شود که سرهنگ نعمت‌الله نصیری رییس گارد شاهنشاهی را دستگیر و کودتا را خنثی کند. شاه و همسرش که در کلاردشت منتظر نتیجه کودتا بودند به عراق و سپس رم فرار کردند.
    صبح روز ۲۵ مرداد اعضای دولت و سران جبهه ملی با نخست وزیر تشکیل جلسه می‌دهند و دکتر فاطمی خواهان تشکیل دادگاه صحرایی و مجازات کودتاچیان می‌شود ولی مصدق بعد از حادثه ۳۰ تیر ۱۳۳۱ در مردادماه همان سال در پشت جلد قرآن به شاه اطمینان داده بود: «دشمن قرآن باشم اگر بخواهم بر خلاف قانون اساسی عمل کنم و همچنین اگر قانون اساسی را نقض کنند و رژیم مملکت را تغییر دهند، من ریاست جمهوری را قبول کنم» با این سوگند که مصدق خود را وفادار به قانون اساسی می‌دانست، پس از خروج شاه از کشور جایی برای اعلام جمهوری در افکار او باقی نمی‌ماند. همان روز دکتر فاطمی در سرمقاله «باختر امروز» با مقایسه عملیات افسران آزاد مصر، خواهان پایان حکومت سلطه می‌شود و نیت خود را برای اعلام جمهوری نشان می‌دهد.
    عصر روز ۲۵مرداد آن روز تظاهرات بزرگی در میدان بهارستان انجام گرفت. دکتر فاطمی در این تظاهرات آنچنان انتقادی از شاه کرد که تا آن روز سابقه نداشت. او در این سخنرانی خواستار لغو نظام سلطنتی در ایران شد. بامداد همان روز، فاطمی به اتفاق دکتر سیعد فاطمی خواهرزاده خود و چند افسر به کاخ‌های سلطنتی رفت و به دستور وی یکایک اتاق‌ها را مهر و موم کردند و درباریان را توقیف و به زندانی شهربانی انتقال دادند. روزهای ۲۶ و ۲۷ مردادماه نیز برای محو آثار سلطنتی دستورات اکیدی صادر شد، مجسمه‌ها سرنگون و خیابان‌ها تغییر نام دادند، از طرف فاطمی دستورالعمل برای سفارتخانه‌ها مبنی بر لغو آیین شاهنشاهی مخابره شد.
    پس از کودتای ۲۸ مرداد۱۳۳۲ فاطمی همانند سایر سران جبهه ملی مخفی می‌شود. البته رویه‌ای که فاطمی قبل از کودتا برای برکناری پادشاهی در پیش گرفته بود، پس از کودتا او را به یکی از اولین افراد تحت تعقیب تبدیل کرد. سرانجام در تاریخ ششم اسفند ۱۳۳۲ محل اختفای او لو می‌رود و همان روز او را با ربدوشامبر تیره رنگ که به تن داشت و دمپایی به پا و ریش انبوه سیاه رنگ، با دستبند به کاخ شهربانی می‌برند. هنگام خروج از شهربانی برای انتقال به لشکر ۲ زرهی برخلاف همه متهمان که از حیاط پشت شهربانی آنها را سوار ماشین می‌کردند، او را به مقابل خیابان وزارت امور خارجه آوردند.
    وی بالاخره در روز ششم اسفند ۱۳۳۲ توسط مأموران فرمانداری نظامی دستگیر شد. هنگامی که وی را برای انتقال به فرمانداری نظامی از پله‌های ساختمانی شهربانی که فرمانداری نظامی در طبقه دوم آن قرار داشت هدایت می‌کردند، گروهی از اوباش به رهبری «شعبان جعفری» که انتظار او را می‌کشیدند با شعار حمایت از شاه به طرف دکتر فاطمی با شعار «سلطنت فاطمی» حمله‌ور شدند که خواهر دکتر با خروج از میان جمعیت و انداختن خود روی بدن دکتر فاطمی و اصابت چندین ضربه چاقو و از دست دادن جان خود، مانع کشته شدن برادرش می‌شود. جسد نیمه جان دکتر فاطمی را به بیمارستان نجمیه منتقل می‌کنند و پس از عمل جراحی به زندان لشکر ۲ زرهی منتقل می‌شود.
    او را به اتفاق دکتر شایگان و مهندس رضوی به محاکمه کشیدند، در حالی که او را با آمبولانس و بر روی برانکارد به جلسات دادگاه آوردند و قادر به تکلم و نشستن نبود و در حالی‌که دراز کشیده بود، محاکمه شد. جلسات دادگاه را سری اعلام کردند و کسی از مذاکرات دادگاه مطلع نشد و به اتهام نوشتن سه سرمقاله روزهای ۲۵ تا ۲۸ مرداد و شرکت در گردهمایی روز ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ در دادگاه نظامی رژیم پس از ۱۰ روز به مرگ محکوم شد.
    تیتر سه سرمقاله، خود گویای حملات شجاعانه او به شخص شاه است: «این دربار شاهنشاهی روی دربار سیاه ملک فاروق را سفید کرد»، «خائنی که می‌خواست وطن را به خاک و خون بکشد، فرار کرد» و «شرکت سابق و روزنامه‌های محافظه‌کار لندن دیروز عزادار بودند.»
    در زندان و قبل از اعدام طی ارتباط با آیت‌الله سیدرضا زنجانی نامه‌نگاری‌هایی بین آنها صورت می‌گیرد و این، آخرین نوشته‌هایی است که از دکتر فاطمی برجای مانده است. او طی یکی از این نامه‌ها با قسم بر جدش خداوند را شکر می‌گوید که واسطه و دلال وطن‌فروشان نشده است.وی به هنگام اعدام تقاضای ملاقات با دکتر مصدق را کرد که پذیرفته نشد و او، مصدق را وصی تنها فرزندش علی قرار داد.
    بالاخره دکتر حسین فاطمی به حکم دادگاه بدوی و تجدیدنظر نظامی، چهار بار محکوم به اعدام شد و شاه نیز با تقاضای فرجام‌خواهی او موافقت نکرد و در بامداد ۱۹ آبان سال ۱۳۳۳ بدن نیمه جان دکتر فاطمی را که به شدت زخمی و تب آلود بود، کشان کشان به پای جوخه اعدام می‌برند. فاطمی با شلیک ۸ گلوله توسط چهار سرباز در لشکر ۲ زرهی تیرباران می‌شود تا دفتر زندگی ۳۷ ساله «دکتر سید حسین فاطمی» برای همیشه بسته شود.
    از وی در لحظات پایانی عمر نقل شده است که «من از مرگ ابایی ندارم. آن هم، چنین مرگ پرافتخاری. من می‌میرم که نسل جوان ایران از مرگ من عبرتی گرفته و با خون خود از وطنش دفاع کرده و نگذارند جاسوسان اجنبی به این کشور حکومت کنند.»
    پیکر جوان‌ترین وزیر امور خارجه تاریخ ایران در زیر درختی تنومند در نزدیکی شهدای سی تیر آرام گرفت. هر چند که فاطمی تا قبل از ۲۵مرداد۱۳۳۲ سهیم مشروطه‌خواهی مصدق بود اما در ۲۵ تا ۲۸ مرداد با فرار شاه مسیر جمهوری‌خواهی را انتخاب کرد اما مشروطه‌خواهی مصدق سرانجام تلخی را برای جمهوری‌خواهانی همچون فاطمی به همراه داشت. یادش گرامی باد.
    #7 ارسال شده در تاريخ 29th January 2009 در ساعت 23:15

موضوعات مشابه

  1. خاطرات شهید کاوه
    توسط اریانا1 در انجمن خاطرات دفاع مقدس
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 21st January 2009, 03:16
  2. آشنایی با قانون اساسی
    توسط secret در انجمن مسائل حقوقی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 20th January 2009, 09:52
  3. ارتش انقلاب و تحولات پس از آن
    توسط اریانا1 در انجمن دفاع مقدس
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 9th January 2009, 00:08
  4. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 8th January 2009, 22:55
  5. انقلابات مهم جهان
    توسط Admin در انجمن تاریخ جهان
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 21st August 2008, 07:03

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •